سطری که جاماند
تخم مرغها را میشکنم روی سبزیهای یخ زده.
وقتی مواد کوکو سبزی را هَم میزنم، دو_سه کلمهی استخوانی توی سرم لق میخورند. حس و حالش را داشتم آنقدر با خودم حرف میزدم که کلمههایم فربه شوند و چاق و چله بنشینند توی داستانسراییهای خیالیام.
به جایش اما قاشقم را پر میکنم از مادهی سبز رنگ کوکو و پهنشان میکنم روی روغن داغ ماهیتابه.
دایرههای سبز و شکم دار، جلز و ولز میکنند و جاگیر میشوند.
بوی روغن داغ اذیتم میکند.
صدای برخورد قاشق استیل با کف ماهیتابه یادم میآورد که تا همین امروز مراعاتش را کرده بودم و قاشق استیل نزده بودم به کفش.
قاشق را میاندازم توی سینک. یک قاشق چوبی از کشو میآورم بیرون.
تکیه میدهم به کاشیهای سفید. صدای موتور هود خط میکشد روی افکارم. کلمات تکیدهی ذهنم را کیش میکنم و شعلهی گاز را کم.
نور ضعیف آفتاب راه باز میکند روی ظرف گل سرخی کنار تابه. پرده را میزنم کنار. نور هجوم میآورد و پخش میشود روی اجاق.
دستهایم را میبرم جلو. میخواهم عین بچگیهایم چنگ بزنم به رشتههای نور. دستخالیام مشت میشود. دینگ دینگ تلفن، جلوی خیال پردازیام را میگیرد. رقیه مینویسد:《دوستان من توراه کربلام، نائب الزیاره تک تک شما دوستای خوبم هستم انشاءالله.》
اشکی که از صبح میخواست بریزد بیرون چنبره میزند دور مجرای اشکم و سنگین میپرد بیرون. چشمهایم میسوزد.
زیر لب میخوانم:
من جاموندم، ولی نه مثل سهسالهایی که غمت رو خرید...
زهرا سادات
-زُوّارالحُســین(ع) وقتی قدم برمیدارید به نیتِ حضرت صاحب، زیرِ لب زمزمه کنید «یکنفـر مانده از این قوم؛ که برمیگردد..»🫀
عاقبت، ابرهای پف کرده، یکدست و سیاه پوش، پهن شدند روی آسمان نوار باریک غزه، زار زدند و باریدند.
آنقدر که کوچهها را شستند، رد خونها را با خود بردند،
غبار خاکهای نشسته روی چادرها و خیمهها را گرفتند و تشنهها...
لبهای خشک و عطشان بچههای غزه امروز خندید.
مکروبه🇮🇷
عاقبت، ابرهای پف کرده، یکدست و سیاه پوش، پهن شدند روی آسمان نوار باریک غزه، زار زدند و باریدند. آنق
در لحظه های بارش باران بگو حسین
مکروبه🇮🇷
و بالاخره پایانِ پایاننامه^^ سلام فارغ التحصیلی🧃
چند وقتی بود که ننوشتم. یعنی نوشتمها ولی نه اینجور دل به خواه و حال دل خوب کن. پای کیبورد تو صفحهی ایتا، راحت و سبک بدون پس و پیش "از این رو " و "به همین جهت" و "بنابرین"...
آدم تو مقاله و پایان نامه به کلمههای ذهنش، مجبوری کت و شلوار میپوشونه. رسمی و شق ورق مینشوندشون کنار هم. یه بنابرین تنگش میذاره، همشم باید حواسش به اثبات مدعاش باشه. به این که سندیت حرفاش رو رو کنه. به اینکه نتیجه گیری یادش نره.
خلاصه که دلتنگ بودم برا این راحت نویسیها حسابی🧁
مکروبه🇮🇷
چند وقتی بود که ننوشتم. یعنی نوشتمها ولی نه اینجور دل به خواه و حال دل خوب کن. پای کیبورد تو صفحه
شما چی؟ دلتون برا این خط خطیا تنگ نشده بود؟
مکروبه🇮🇷
سرنوشت هولناک یک بوکمارک در یک قدمی حل شدن معماهای داستان🧏🏻♀
خیلی دوستش داشتم. نارنجیِ گلگلیِ همراهی بود.
یه بسته شش تایی گل منگولی بودند که چهارتاش رو بذل و بخشش کرده بودم. جز همین نارنجی خانم و اون آسمون تیرهی شهاب بارون رو.
از سال نود و هفت- هشت- تو کتابهای مختلف، خط نگهدار من بود و حالا من میونهی هیجاناتم، از چند جهت ضربه فنیش کردم.
وقتی به خودم اومدم عین دخترای خارجکی لسانی که نشر نون ترجمه کرده گفتم:《 محض رضای خدا، کی تو رو گذاشته بود دم دست من؟》
مکروبه🇮🇷
دستهایم قلاب میشوند روی زانوهایم. زانوی غم بغل گرفتن همین شکلی است لابد. درحالی که یک پیاله آب و ن
امروز یه مادر که تموم غمهای عالم رو میشد از توی چشمهای محزونش خوند؛ داشت از، از دست رفتن نوزاد یازدهماهش حرف میزد. هربار که سعی میکرد گریه نکنه، هر بار که موج اشک تا یک قدمی چشماش میاومد و به زور پلک میزد تا کنترل کنه قطره اشک گوشهی چشمش سرازیر نشه؛ من به جاش زار میزدم.
هربار که بغضش رو میبلعید من بلندتر گریه میکردم.
وقتی تپق زد، وقتی چشماش دو دو میزد؛ وای من میخواستم نباشم روبهروی اون چهار گوش تلوزیون و نبینم اون غم از دست رفته رو...