مکروبه🇮🇷
چند وقتی بود که ننوشتم. یعنی نوشتمها ولی نه اینجور دل به خواه و حال دل خوب کن. پای کیبورد تو صفحه
شما چی؟ دلتون برا این خط خطیا تنگ نشده بود؟
مکروبه🇮🇷
سرنوشت هولناک یک بوکمارک در یک قدمی حل شدن معماهای داستان🧏🏻♀
خیلی دوستش داشتم. نارنجیِ گلگلیِ همراهی بود.
یه بسته شش تایی گل منگولی بودند که چهارتاش رو بذل و بخشش کرده بودم. جز همین نارنجی خانم و اون آسمون تیرهی شهاب بارون رو.
از سال نود و هفت- هشت- تو کتابهای مختلف، خط نگهدار من بود و حالا من میونهی هیجاناتم، از چند جهت ضربه فنیش کردم.
وقتی به خودم اومدم عین دخترای خارجکی لسانی که نشر نون ترجمه کرده گفتم:《 محض رضای خدا، کی تو رو گذاشته بود دم دست من؟》
مکروبه🇮🇷
دستهایم قلاب میشوند روی زانوهایم. زانوی غم بغل گرفتن همین شکلی است لابد. درحالی که یک پیاله آب و ن
امروز یه مادر که تموم غمهای عالم رو میشد از توی چشمهای محزونش خوند؛ داشت از، از دست رفتن نوزاد یازدهماهش حرف میزد. هربار که سعی میکرد گریه نکنه، هر بار که موج اشک تا یک قدمی چشماش میاومد و به زور پلک میزد تا کنترل کنه قطره اشک گوشهی چشمش سرازیر نشه؛ من به جاش زار میزدم.
هربار که بغضش رو میبلعید من بلندتر گریه میکردم.
وقتی تپق زد، وقتی چشماش دو دو میزد؛ وای من میخواستم نباشم روبهروی اون چهار گوش تلوزیون و نبینم اون غم از دست رفته رو...
چیکار کنم برات خواهر فلسطینیم؟
چطوری بغلت کنم؟
بمیرم برای داغی که رو دلت مونده😭
یه کتاب کوتاهی رزق امروز من بود
که دلم نیومد اینجا معرفیشو نذارم^^
اسم کتاب: قالب تهی کن! از خانم الهه بهشتی هست. برگرفته از زندگی واقعی دختر مسلمان شده چینی و دیدارشون با امام زمان (عج).
مکروبه🇮🇷
یه کتاب کوتاهی رزق امروز من بود که دلم نیومد اینجا معرفیشو نذارم^^ اسم کتاب: قالب تهی کن! از خانم ا
"یولی" خواهرِ "یوهانگ" رهبر حزب کمونیست شهر یانجینگه. اون بعد از برادرش عملا رهبر آینده حزب به حساب میآد. اما تو زنگیش هیچ وقت این رو نخواسته بود.
اون همیشه در وجودش نیازمند به تکیه به خدای آسمون بود.
وقتی برادر مستبد و سردش، یولی رو مثل یک مهرهی ناچیز برای موفقیت خودش جابه جا میکرد و اون رو لای منگنهی ازدواج اجباری درون حزبی، تحت فشار قرار میده؛ این نیاز به اوج خودش میرسه.
اون با دل شکسته، نیمهی شب قدر، سر از مسجد مسلمونها در میاره و این شروع آشناییش با اسلام میشه.