مکروبه🇮🇷
تکیه میدهم به کاشیهای رنگی. به گلبوتههای زرد و فیروزهاییِ داخل هم پیچ خورده.
نگاهم مینشیند به رشتههای نوری که با گشاده رویی نشستهاند روی سفیدیِ خیمه، روی ردیفهای استکان چای، روی سبزیِ برگهای کاشیهای دیوار.
چشمهایم را میبندم.
دلم میخواهد صداها را در اعماق قلبم ذخیره کنم. برای روزهای بی پناهیام. برای روزهای دلتنگیام. برای روزی که تاریکی قبر مرا در خودش میبلعد.
دلم میخواهد صدای جیرینگ جیرینگ استکانهای چایخانهی حضرت رئوف را، این نوای همخوانی خادمهای سبز پوش کتری به دست را، این مناجاتهای زیر لبی زائرهای توی صف را؛ ذخیرهی قبر و قیامتم کنم.
کجا پیدا کنم دیگر شراب از این طهوراتر؟
بهشت اینجاست
اینجایی که دارم چای مینوشم☕️
_زهرا سادات
نور چراغِ سقف میزند به شیشه؛ میشود آینهایی از تصاویر ناواضحی از ما و
بیابان پشت پنجره را توی خودش قورت میدهد.
بیرون از پنجره یک دست تاریکاست. انگار کن که یک چادر سیاه. نور کم رمق ماه هم نمیتواند سایههای سیاه شب را تلطیف کند. رد مربعیِ نورهای پنجره، پایین خطِ ریل هم.
سیاهی هست و سیاهی.
زیر لب چند بار گفتم: فاشفع لی عند ربک؟ نمیدانم! فقط میدانم لحظهی وداع خوب نتوانستم گریه کنم. وقتی که چندبار سلام دادم. وقتی که رو به گنبد نورانی چند قدم به عقب برداشتم. فقط میدانم از آن موقع ذکر لبم شده؛ فاشفع لی عند ربک یا مولا.
حالا توی راهیم. از دل بیابان. یک بطری آب از سقاخانه را به همراه میبریم. نشان از این دارد که این یک هفته هم جواری، این یک هفته که در آغوش معطر امام رئوف گذراندیم، رویا و خیال نبوده.
لحظهی آخری با خودم گفتم ولی ما غذای حضرتی نخوردیم، همون لحظه یه خادم بهمون گفت اگه ناهار نخوردید برید تو صف غذا.😭