نور چراغِ سقف میزند به شیشه؛ میشود آینهایی از تصاویر ناواضحی از ما و
بیابان پشت پنجره را توی خودش قورت میدهد.
بیرون از پنجره یک دست تاریکاست. انگار کن که یک چادر سیاه. نور کم رمق ماه هم نمیتواند سایههای سیاه شب را تلطیف کند. رد مربعیِ نورهای پنجره، پایین خطِ ریل هم.
سیاهی هست و سیاهی.
زیر لب چند بار گفتم: فاشفع لی عند ربک؟ نمیدانم! فقط میدانم لحظهی وداع خوب نتوانستم گریه کنم. وقتی که چندبار سلام دادم. وقتی که رو به گنبد نورانی چند قدم به عقب برداشتم. فقط میدانم از آن موقع ذکر لبم شده؛ فاشفع لی عند ربک یا مولا.
حالا توی راهیم. از دل بیابان. یک بطری آب از سقاخانه را به همراه میبریم. نشان از این دارد که این یک هفته هم جواری، این یک هفته که در آغوش معطر امام رئوف گذراندیم، رویا و خیال نبوده.
لحظهی آخری با خودم گفتم ولی ما غذای حضرتی نخوردیم، همون لحظه یه خادم بهمون گفت اگه ناهار نخوردید برید تو صف غذا.😭
نزدیکِ تاریکی نیست؛ اما توده ابرهای گرفته و پف کردهی سقف آسمان مجالی به نور نمیدهند.
جادهی خیس و نم زده، بازتاب نور قرمز چراغ ماشینها را تا یکی_دو متر زیر چرخهایشان، کش میدهد. ماشینها دوش به دوش هم، سلانه سلانه میلغزند روی جاده.
بخار شیشه را با دست میدهم کنار. آن سمت خیابان، تصویر سید مقاومت را، کنار درختان کاج میشود دید. با همان لبخند. با همان نگاه نافذ و اطمینان ریخته توی نگاه. انگار انوار ایمان از آن چشمهای گیرا و مومن، میریزد لای سبزی برگهای سوزنی کاج. شفاف و درخشانتر نشانشان میدهد.
سید هنوز میخندد. به تکاپوی افسار گسیختهی سگ هار منطقه. به نفسهای آخری که میکشد. به این تاریکی زیر چتر ابرهای ظالم که گمان میبرند دوامش ابدیست.
چه کسی خیال میکند خورشید همیشه پشت ابر میماند؟
إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ ۚ أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ
یقیناً وعده گاهشان برای دچار شدن به عذاب صبح است، آیا صبح نزدیک نیست؟
فَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا جَعَلْنَا عَالِيَهَا سَافِلَهَا وَأَمْطَرْنَا عَلَيْهَا حِجَارَةً مِنْ سِجِّيلٍ مَنْضُودٍ
پس هنگامی که عذاب ما فرا رسید، بالاترین آن سرزمین آلوده را فروترینش نمودیم و بر آن سنگهایی از نوع سنگِ گلِ لایه لایه فرو ریختیم.
مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّكَ ۖ وَمَا هِيَ مِنَ الظَّالِمِينَ بِبَعِيدٍ
سنگهایی که نزد پروردگارت نشانه دار بود و آن سنگ ها از ستمکاران دور نیست...
_زهرا سادات