eitaa logo
مکروبه🇮🇷
2هزار دنبال‌کننده
340 عکس
38 ویدیو
1 فایل
ثواب تک به تک کلمات این کانال تقدیم به روح خواهر بزرگترم(ابناء‌الحیدر) لطفا برای شادی روحش فاتحه قرائت کنید. نقد و پیشنهاد: https://daigo.ir/secret/7988081305 _انتشار مطالب آزاد🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
سربازانِ شیطان می‌دوند و اسلحه میانِ دستانشان نعره‌ می‌کشد وَ خون؛ خونِ معصومِ کودکان، زیر پوتین‌هایِ براقشان جاری می‌شود‌ و یک جهان می‌نگرد که چقدر این روزها جایِ یک مرد خالی‌ است. مردی که می‌گفت: زنگِ مرگ صهیونیست‌های متجاوز به صدا درآمده... _زهرا سادات " |
حیات در ویرانی به سبزی‌های باغ نگاه می‌کنم. به ردیف‌های منظمی از بوته‌های چندپر‌ و سر سبز. باد برگ‌های‌شان را به بازی گرفته و رایحه‌ی خاکِ آب‌پاشی شده فضا را پر می‌کند. باران دیشب تا توانست از خودش یادگاری به جا گذاشت. به قول حسینی زاد انگار دریا رفته بود آسمان و حالا دلتنگ برگشته بود رویِ زمین. رشته رشته. قطره قطره. قطره‌ها توی بوته‌ها قایم شده بودند و گنجشک‌ها چشم می‌گذاشتند تا پیدایشان کنند. همیشه دوست داشتم یک باغ داشته باشم‌. یک باغچه‌ی کوچکی حتی. از خودم می‌پرسم چرا هیچ وقت یک باغچه برای خودم نساختم؟ یک باغچه صف به صف از تربچه و شاهی و ریحان؟ ناخودآگاه ذهنم می‌رود سمت باغچه‌ی کوچک "هاله" و قلبم فشرده می‌شود. هاله یک زن سوری اهل "حلب" است. وقتی کتاب" باغ‌های معلق" را می‌خواندم با او آشنا شدم و تا مدت‌ها در ذهنم روایتش را مرور می‌کردم. بعد از محدودیت‌های گسترده و قطع دسترسی مردم به زمین‌های کشاورزی اطراف "نبل" به دلیل نا‌امنی و در معرضِ خمپاره‌ها بودن؛ مردم شروع کردند به کِشت مایحتاج خودشان در زمین‌های کوچک داخلِ شهر. تا جایی که باغچه‌های خانه‌شان شده بود باغ‌های معلقی، برای رفع نیازِ گرسنگی. هاله می‌گفت حیاط خانه‌‌شان خیلی کوچک بود با یک پاسیو بی استفاده و پر از سنگ ریزه‌. روزی روی زمین نشست و با حسرت سنگ ریزه‌های سخت و چسبیده روی زمین را کنار زد و در کمال ناباوری به خاک نرم کفِ خانه رسید. پس با خوشحالی پاسیو را به باغچه‌ی کوچکی تبدیل کرد و هر روز منتظر ماند تا جوانه بزنند. وقتی هر روز به قصد نابودی از آسمان سوریه بمب می‌بارید، در خانه‌ی هاله هر صبح نعناها برگ‌های جدید می‌زدند. زعترها قد بلند و بالا می‌شدند و تربچه‌ها بچه‌های صورتی به دنیا می‌آوردند و معجزه وار حیات ادامه داشت... وَمِنْ آيَاتِهِ أَنَّكَ تَرَى الْأَرْضَ خَاشِعَةً فَإِذَا أَنزَلْنَا عَلَيْهَا الْمَاءَ اهْتَزَّتْ وَرَبَتْ ۚ إِنَّ الَّذِي أَحْيَاهَا لَمُحْيِي الْمَوْتَىٰ ۚ إِنَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ و از آيات قدرت او آنكه تو زمين را خشك مى‌بينى. چون آب بر آن بفرستيم به جنبش آيد و گياه بروياند. آن كس كه آن را زنده مى‌كند؛ زنده‌كننده مردگان است، و او بر هر چيزى تواناست* *سی و نه| فصلت زهرا سادات
هدایت شده از مکروبه🇮🇷
شب‌ِ لَیلَةُ الرَّغائِب اولین و بزرگترین خواسته‌ی بشریت رو از خدا طلب کنید و از تهِ تهِ قلبتون برای ظهور دعاکنید.🌱 لطف کنید و میونِ مناجات و دعاها و آرزوهاتون، به وقت ریزشِ قطره‌های اشک روی سجاده، به یادِ همه‌ی کسانی که ازتون التماس‌دعا داشتند باشید... خلاصه رفقا مرام بزارید و به یاد ماهم باشید🌱 ان‌شاءالله همتون حاجت رواشین به حق مولودِ کعبه.
استاد جوان گفت برای خوب نوشتن باید خوب ببینیم. مثل دوربین‌هایی با قابلیت زوم اپتیکالِ بالا. چادرم را کشیدم روی سرم. زدم به کوچه خیابان. از همان قدم اول، مرد کوتاه قامت و کم مویی دوش به دوش و همراهم، سبیل باریک پشت لبش را دو انگشتی تاب داد و گفت خیالت نباشد مادام، پوآرو این‌جاست! با یک ذره‌بین گردالیِ دسته طلایی ته جیب بارانی‌اش. با زوم اپتیکال x65، حسگر 20.3 مگاپیکسلی و قابلیت فیلم‌برداری حتی. پس فکر کردم که آرتور هستینگز هستم. دستیارِ کارآگاه. با یقیه‌‌ی نوک‌تیز و باریک چهارخانه‌ایی که از جلیقه یقه هفتش پیداست و یک کلاه شاپوی مشکی‌ که رویِ سرش دارد. نگاه نافذ پوآرو روی در و دیوار را دنبال می‌کند و توی ذهنش معماها را کنار هم می‌چیند...
بچگی‌هام از از اون دانش‌آموزای فراری از مشق بودم. از اون‌ها که بعدِ چهار پنج خطِ خرچنگ و قورباغه، دو سه خط رو قورت می‌دادند و می‌پریدند به جلو. از اون‌ها که قورباغه‌های چاق و درشت هیکل تو دفتر مشقشون زیاد کلمه تو شیکمشون بلعیده بود. که یک صفحه مشقشون، تو هشت نه خط خلاصه می‌شد. یادمه سخت‌گیری معلم عربی‌مون هم منو از صرافت ننداخت و تا آخر راهنمایی دوتا یکی از تمرین‌ نوشتن در رفتم و تو امتحان‌ها اون‌قدری خوب عمل‌کردم که جبران شه. امشب که باید از فصل اولِ "چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم" زویا پیرزاد رونویسی کنم شدم همون دختر بچه‌ی نق‌نقوی بدخط دورانِ راهنمایی که دلش می‌خواد خرچنگِ تو خط و خطوط دفترش، با اون چنگال‌های قیچی شکل، چندتا جمله رو ببره و بندازه دور. حیف که نمیشه....😢
از راهنمایِ مردن با گیاهان دارویی، یک فصل بیشتر نخواندم. دختری که هفده سال ‌بود ندید و آخرین تصویرش از جهان، بوته‌ی عاقِرقرحای سفیدی بود که در پنج سالگی دید. هرچند آن هم داشت کم رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شد. یک دسته گیاه علفی، با ساقه‌های متعدد و برگ‌های کرک دارِ باریک با گلهای سفیدی شبیه به بابونه که به طرز باورنکردنی در چشم‌هایش فرو رفت و... ندیدن و سیاهی... از خواندنش دست کشیدم و در جواب دوستانِ هم‌گروهی‌ام گفتم فضایش برایم سنگین است. اما صدایی درونم فریاد می‌زد ترسیده‌ام. یکی از ترس‌های بزرگ من ندیدن است و آدم‌ در مواجهه با ترس‌‌هایش باید خیلی شجاع باشد که جا نزند. همین است که از نوشتن تکلیفم، زیر پوستی شانه خالی کرده‌ام. من شهامتش را ندارم که با چشم‌های بسته توی خانه راه بروم و از احساساتم بنویسم...
تولد دردونه‌ی امامِ رئوف مبارکمون🌱