eitaa logo
مکروبه🇮🇷
2هزار دنبال‌کننده
340 عکس
38 ویدیو
1 فایل
ثواب تک به تک کلمات این کانال تقدیم به روح خواهر بزرگترم(ابناء‌الحیدر) لطفا برای شادی روحش فاتحه قرائت کنید. نقد و پیشنهاد: https://daigo.ir/secret/7988081305 _انتشار مطالب آزاد🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
مطمئنم خدایی که برای هدایتِ فرعونی که تهِ تهِ تاریکی‌هاست؛ نور می‌فرسته که برایِ هدایت بدترین بنده‌ش بهترین بنده‌ش حضرت موسی رو می‌فرسته؛ تو رو رها نکرده... پس نا امید نباش؛ إِنَّ مَعِيَ رَبّي سَيَهدينِ🌱 زهرا سادات"
معرفی کتابِ؛《بی پایانی》 بی پایانی واقعا هم بدون پایان تمام شد. شاید هم باید بگویم با یک پایان تلخ و پر از ابهام، سرسری پرونده‌اش بسته شد. نویسنده، مثل یک قاضی که حوصله ندارد ادامه‌ی پرونده را دنبال کند؛ بی‌هوا چکشش را برد بالا و محکم کوبید به میز تا سر و صدا و جار و جنجال‌های دادگاه بخوابد. مدرک‌ها و سرنخ‌ها را از نیمه‌ی باز پلکش دید زد و پی‌ِشان را نگرفت و یک لنگه پا سپردشان به امان خدا. در هرصورت اولین کتابی هست که انقدر گیج و ویجم کرده. انگار از اواسط کتاب با مخ افتادم به زمین و آخر کار ضربه فنی‌ شدم. خط آخر را که خواندم. گنگ خیره شدم به ستاره‌های امتیاز دهی، در حالی که پنج شش تا گنجشک نزار و شَل دور سرم چرخ می‌خوردند. نمی‌داستم چطور به این داستان عجیب و غریب امتیاز بدهم. یکی؟ دوتا؟ یا بیشتر؟ از بهت که درآمدم، بیشترین حسی که داشتم عصبانیت بود. بدتر از روایت‌های پراکنده، جزئیات غیر ضروری و ول کردن داستان در اوج ابهام؛ این تیر آخر خانم سلیمانی بود، با بدترین تصمیمی که یک نویسنده می‌تواند برای پایان کتاب انتخاب کند؛ آن‌هم با جمع کردن داستان با کشتن شخصیت‌ها! کشته شدن هردو شخصیت اصلی.... 😫 😫
سطری که جاماند تخم مرغ‌‌ها را می‌شکنم روی سبزی‌های یخ زده. وقتی مواد کوکو سبزی را هَم می‌زنم، دو_سه کلمه‌ی استخوانی توی سرم لق می‌خورند. حس و حالش را داشتم آنقدر با خودم حرف می‌زدم که کلمه‌هایم فربه شوند و چاق و چله بنشینند توی داستان‌سرایی‌های خیالی‌ام. به جایش اما قاشقم را پر می‌‌کنم از ماده‌ی سبز رنگ کوکو و پهنشان می‌کنم روی روغن داغ ماهی‌تابه. دایره‌های سبز و شکم دار، جلز و ولز می‌کنند و جاگیر می‌شوند. بوی روغن داغ اذیتم می‌کند. صدای برخورد قاشق استیل با کف ماهی‌تابه یادم می‌آورد که تا همین امروز مراعاتش را کرده بودم و قاشق استیل نزده بودم به کف‌ش. قاشق را می‌اندازم توی سینک. یک قاشق چوبی از کشو می‌آورم بیرون. تکیه می‌دهم به کاشی‌های سفید. صدای موتور هود خط می‌کشد روی افکارم. کلمات تکیده‌ی ذهنم را کیش می‌کنم و شعله‌ی گاز را کم. نور ضعیف آفتاب راه باز می‌کند روی ظرف گل سرخی کنار تابه. پرده را می‌زنم کنار. نور هجوم می‌آورد و پخش می‌شود روی اجاق. دست‌هایم را می‌برم جلو. می‌خواهم عین بچگی‌هایم چنگ بزنم به رشته‌های نور. دست‌خالی‌ام مشت می‌شود. دینگ دینگ تلفن، جلو‌ی خیال پردازی‌ام را می‌گیرد. رقیه می‌نویسد:《دوستان من توراه کربلام، نائب الزیاره تک تک شما دوستای خوبم هستم ان‌شاءالله.》 اشکی که از صبح می‌خواست بریزد بیرون چنبره می‌زند دور مجرای اشکم و سنگین می‌پرد بیرون. چشم‌هایم می‌سوزد. زیر لب می‌خوانم: من جاموندم، ولی نه مثل سه‌ساله‌ایی که غمت رو خرید... زهرا سادات
-زُوّارالحُســین(ع) وقتی قدم برمی‌دارید به نیتِ حضرت صاحب، زیرِ لب زمزمه کنید «یک‌نفـر مانده از این قوم؛ که برمی‌گردد..»🫀
و بالاخره پایانِ پایان‌نامه^^ سلام فارغ التحصیلی🧃
عاقبت، ابرهای پف کرده، یک‌دست و سیاه پوش، پهن شدند روی آسمان نوار باریک غزه، زار زدند و باریدند. آنقدر که کوچه‌ها را شستند، رد خون‌ها را با خود بردند، غبار خاک‌های نشسته روی چادرها و خیمه‌ها را گرفتند و تشنه‌ها‌... لب‌های خشک و عطشان بچه‌های غزه امروز خندید.
مکروبه🇮🇷
و بالاخره پایانِ پایان‌نامه^^ سلام فارغ التحصیلی🧃
چند وقتی بود که ننوشتم. یعنی نوشتم‌ها ولی نه اینجور دل‌ به خواه و حال دل خوب کن. پای کیبورد تو صفحه‌ی ایتا، راحت و سبک بدون پس و پیش "از این رو " و "به همین جهت" و "بنابرین"... آدم تو مقاله و پایان نامه به کلمه‌های ذهنش، مجبوری کت و شلوار می‌پوشونه. رسمی و شق ورق می‌نشوندشون کنار هم. یه بنابرین تنگش می‌ذاره، همشم باید حواسش به اثبات مدعاش باشه. به این که سندیت حرفاش رو رو کنه. به این‌که نتیجه گیری یادش نره. خلاصه که دلتنگ بودم برا این راحت نویسی‌ها حسابی🧁