_زمانبندی زندگیم درحدی بهم ریختست که دیگه روز و شب برام معنا نداره، از خواب که میپرم نمیدونم تو چه موقعیتی از روز و ماه و سال هستم، تموم برنامه هامو دیقه نود که چه عرض کنم نود و نه پیاده میکنم و درنهایت بهخاطر این رفع تکلیفی بودن کار اصلا بهم نمیچسبه و کمالگرایی مریضگونهم یجوری خفتم میکنه که روزی ده ها بار سرمغزم داد میزنم خفه شو، ذره ای اولویت بندی ندارم تو کارام بلد نیستم کارامو استارت بزنم و حالا بین همین افکار آش و لاش یهو هرچند لحظه یهبار آلارم میده که نکنی فلان چیزت گم شده باشه خیلی وقته خبری ازش نیست و باعث میشه مخم سوت میکشه از این همه بیتمرکزی و شاخه شاخه پریدن از این مسئله به اون مسئله، حتی این لحظهای که این متن رو مینویسم اونقدر موضاعات مختلف و مهم به ذهنم میرسه برای نوشتن و مواجه میشم با حجوم کلمات که حتی نمیدونم کدوم رو بیان کنم یا دنباله کدوم رو بگیرم؛ خلاصه که از وضعیت زندگیم خستم.
خیلی خسته.
_شاید اگه خودت میدونستی انقدر زیاد دوست دارم، کمتر میرنجوندی این دل صاب مرده رو.
*ببخشید اگه من تورو بیشتر از خودت دوست داشتم.
_موضوعاتی که داره پرداخته میشه بهش دیگه شور اشباع و تکراری بودن رو داره درمیاره؛
فرض کن کل روزو میپردازن به چهارتا سریال مضحک بیسرته، بعدش میپردازن به یهمشت آدم که حتی درست نمیشناسنشون و فقط سعی میکنن بهزور هم که شده راجبشون نظر بدن، وبعد مسابقه کی بدبخت تره میزارن باهم، وبعدترهم راجب اینکه فلان کارهشون ازشون خوشش میاد و دربهدر دنبالشه ولی خودش دوسش نداره ویا بلعکس صحبت میکنن و گهگاهی هم دوئل قربون صدقه های نمایشی میزارن بینشون.
واقعا این مسائل واقعا خسته کننده و حتی مضحك نیست؟
_گفتی چرا نمیزاری منم بخونمشون؟ مگه برای من نیستن؟
اونموقع جواب ندادم اما حالا میگم بهت.
آخه من که میدونم تو چه از اونهمه احساس خبر داشته باشی چه رفتارات تغییری نمیکنه. پس اگه نخونیشون حداقل میتونم به خودم بگم این نمیدونه که اینجوری میکنه بامن. از سر بیاهمیتی نیست. باهاشون خودمو گول میزنم تا بیشتر نشکونی منی که داره خودشو نابود میکنه. خودمو با آدم خوب نوشته هام گول میزنم. ولی یچیزی رو خدایی میگم من که نمیتونم بدونت. فاطمه نمیتونه. پس حاضرم فدا کنم هرچی که هست و نیست رو.
پس دیگه این غروری که ازش چیزی نمونده هم مهم نیست. پس آیندم دیگه مهم نیست. هیچی مهم نیست. تو فقط باش. بدباش ولی باش.
_چندین روزه که خیلی فاطمه غمگینی هستم، خیلی.
و مدام تا میام حالمو خوب کنم همه چی خرابتر میشه. واقعا دیگه حوصله غمگین بودن، گذشته، آینده و حتی الان رو ندارم. فقط دوس دارم تموم شه بره. از بلاتکلیفی دربیام. از این ضجه زدنای پنهونی هم. از این قلبی که دیگه قلب نمیشه. از این مغزی که خاطرات دارن تموم جونش رو میخورن. از این عهدهای یکطرفه.از این غم وامونده. فقط همه چی درست شه. خستم و دیگه نمیکشم بخدا. بخدا که دیگه نمیکشم این شرایطو. نمیکشم ملاحظه کار بودنو. نمیکشم مراعات کردنو. نمیکشم محتاط بودنو. نمیکشم خریتامو. نمیکشم خودخوری رو. نمیکشم صبوری رو. نمیکشم توخودم ریختنو. نمیکشم عادی برخورد کردنو. نمیکشم صب تا شب غم ریختن تو دلم به واسطه هرخری که راه دادم توزندگیمو. نمیکشم از این فاطمه احمق که مث سگ وابسته میشه. نمیکشم از این افکار مریضش. نمیکشم از این روز و شبی که سیاه کردم برای خودم. نمیکشم بهولله.
_دیدید یه جاهایی توزندگی میرسه که میبینید جدا هیچکسو ندارید که گوش بده به حرفاتون؟ یا حالتون براش مهم باشه؟
منِمن
_ فرض کن آخر ِ این قصه جدایی باشد .. من که کافر شدهام ! شاید خدایی باشد ..
_جدا کی فکرشو میکرد یه سال از اونروزایِ زیادی قشنگ بگذره و درد دقیقا همون درد بمونه؟ و حتی به میزان پررنگتر.
_الان واقعا نیاز دارم یک هفته کامل توخونه دور از هیچ آدم و نگرانی از دست دادنی بمونم و با خیال راحت دست ازتلاش کردن بردارم و زشت و غمگین باشم .