_بدم میاد که ذهنم وسط وقتایی که به ذره ای به این احساسات لعنتی نیاز ندارم و باید تمرکز کنم برای مسائل مهم یهو خاطراتی که رسما فراموش شدن رو پلی میکنه برام، خیلی هم باجزئیات و پررنگ.
آخه زن این چرت پرتارو من خودمم یادم نیست چطور میتونه دلت براشون تنگ شه وقتی بیشتر مث یه جک میمونن تا خاطره ای که باهاش دلتنگ شد، کاش حداقل یکم وقت شناس بودی!
_ولی من خیلی از اینکه احساساتم نسبت بهت رو از دست بدم میترسم، من با این احساسها زندگی کردم، خندیدم واشك ریختم وتجربه کردم؛ و الان با کمرنگ شدن یجوری تو سیاهچاله فقدان افتادم که خودمم نمیدونم چجوری ازش دربیام. هرچی دنبال اون بُتی که ازت ساختم میگردم نیست. مسئله دیگه چنگ زدن من و خورد شدن غرورم نیست، مسئله اینه که دیگه کسی نیست که بهش چنگ بزنم. احساس پوچی و بیهدفی و بیرمقی دارم. کاش این روزمرگی لعنتی از من بیاد بیرون. کاش این بیحسی تموم شه.
_زیتون جدا صاف از وسط بهشت افتاده پایین.
تو فک کن هم خوشمزست، هم خوشرنگه، هم بوی خوبی میده، هم درهمهحال میشه خوردش.
_ تو کلهم اجمعین زندگی نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن هست که درمن بیداد میکننه.
_درحال حاضر تمامی روابط عمیقی که داشتم فروپاشیده و من حتی دیگه حوصله ندارم یه رابطه عمیق جدید بسازم، میدونید که چقدر زندگی تو این حال سخته؟ حتی نمیتونم فکرمو جمع کنم ببینم دقیقا داره چی میشه یا من الان باید چیکار کنم. به گذشته و خیالات هست که زندم، به سرگرم کردن خودم، و این بین حتی قادر به سوگواری هم نیستم برای از دست دادنهام؛ خیلی غممه و حتی زانویی ندارم که بغل بگیرمش.
_این روزا یهجوری به عالمو آدم چنگ میزنم و عادی رفتار میکنم که انگار خودم حالیم نیست از سگ تنهاتر شدم و هیچی مثل قبل نمیشه.
_آخه یکی نیست بهم بگه تو که این غم رو پذیرفته بودی، خبر داشتی از وجودش، مرض داشتی اینهمه خاطرات مختلف ساختی که بعد نبودشون بسوزنتت؟ اینهمه خودت رو قاطیش کنی که تهش خودت روهم از دست بدی؟