_ تو کلهم اجمعین زندگی نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن هست که درمن بیداد میکننه.
_درحال حاضر تمامی روابط عمیقی که داشتم فروپاشیده و من حتی دیگه حوصله ندارم یه رابطه عمیق جدید بسازم، میدونید که چقدر زندگی تو این حال سخته؟ حتی نمیتونم فکرمو جمع کنم ببینم دقیقا داره چی میشه یا من الان باید چیکار کنم. به گذشته و خیالات هست که زندم، به سرگرم کردن خودم، و این بین حتی قادر به سوگواری هم نیستم برای از دست دادنهام؛ خیلی غممه و حتی زانویی ندارم که بغل بگیرمش.
_این روزا یهجوری به عالمو آدم چنگ میزنم و عادی رفتار میکنم که انگار خودم حالیم نیست از سگ تنهاتر شدم و هیچی مثل قبل نمیشه.
_آخه یکی نیست بهم بگه تو که این غم رو پذیرفته بودی، خبر داشتی از وجودش، مرض داشتی اینهمه خاطرات مختلف ساختی که بعد نبودشون بسوزنتت؟ اینهمه خودت رو قاطیش کنی که تهش خودت روهم از دست بدی؟
_ما آدمای میانگرا وقتی شارژ اجتماعیمون تموم میشه حتی برای پلن هایی که خودمون ریختیم و کلی واسش ذوق داریم هم دعا دعا میکنیم که کنسلشن و بتونیم تو غارتنهاییمون فروبریم.
_از به غمها پرداختن خستهم، از حسرت و نفرتورزی هم، نمیشه حالا بیای و دوباره بپردازم به جامه دریدن برای چشمهات؟
_متنفرم از این سبک تقلیدی تویِ لباس پوشیدن/ آرایش کردن که جامعه رو رسما داره میگیره تو بغل.
_کاش بس میکردی، میترسم دیگه نتونم دوست داشته باشم. میترسم وقتی که برگشتی آدم قبلی نباشم. میترسم وقتی بخوای برگردی دیگه نباشم. میترسم این غم هیچجوره دیگه درست نشه. لطفا خرابش نکن، لطفا.