_چی میشه آدما دو دیقه غیر از خودشون به اون بدبخت ننهمرده ای که دوسشون داره هم فکرکنن؟ چرا این آدمیزاد نمیتونه دست از خودخواه بودن برداره؟
ولی جدی هنوز برام سواله که چرا نمیتونم هضم کنم بعد اینهمه ارزش دادن بازهم مطلقا بیارزش تلقیشم براشون.
کاش من هم یکم به این فاطمه احمق بها میدادم و یکم از خودم رو براش خرج میکردم تا انقدر این و اون رو رأس زندگیش نکنه.
_اون لحظه ای که باخودت میگی یعنی الان دارن چیکارمیکنن؟ همون کارایی که ما باهم میکردیم؟
خود مرگه جدی.
_انقدری افکار و احساسات مختلف تو ذهنم پخش و پلاست که حتی نمیتونم جمعشون کنم بریزمشون روی کاغذ.
_هر آدمی با رفتنش یه تیکه از روحتو میبره
تو هرشب توی ذهنم برمیگردی و وقتی صبح بیدارمیشم میبینم بازم رفتی و یه تیکه دیگه از روحمو بردی.
_امشب بحث کلمات بود. نبش قبر کلمات. کلماتی که تحریف میشن. کلماتی که تبرعهگر هستن. کلماتی که بین آدمها ردبدل میشن.
توی این ردبدل ها هر آدمی بنابر منفعت و دیدگاه خودش چهارکلوم به کلمات اضافه میکنه و تحویل نفر بعدی میده. و درنهایت انسان ها تکفیر میشن.
غافل ازاینکه اعتمادها سلب میشه. پل های پشت سرخراب میشه. مسائل درهم تنیده میشه و درست غلط هم. و این حرف بردن آوردن ها تبدیل میشه به احساس. احساس تبدیل میشه به عمل. و درنهایت حرف هایی که در پوشش حق تنیده شدن باعث سلب اعتماد میشن. باعث کارهایی که مقصرعینی نداره و فقط دل میشکنه. و اونقدر مسائل درهم تنیده میشه که نه راه پیش هست و نه راه پس. کلماتی که نبش قبر شدن، کلماتی که تحریف شدن، کلماتی که اضافه شدن، کلماتی که بهحق بودن و... اجازه تشخیص درست رو نمیدن. و درنهایت دلشکستگی یا تنفر چندطرفه بهوجود میاد. ارزشها خاک میشن و خاطرات خاموش، فقط درپی رسیدن به هدف یا انتقام میتازند و درنهایت دلشکستگی جبران ناشدنی، غم و ارزشهای تخریب شده به جا میزارند. و دیگه هیچ چیزی عادی نمیشه و برگشت به حالت قبل ناممکنه.
درنهایت سوال اینجاست که چرا انسان میلش بیشتر در استفاده از کلمات هست تا گوش دادن به اونها وقتی کلمات انقدر منفورند و حتی یک کلمه منجر به قتل میشه؟