_اون لحظه ای که باخودت میگی یعنی الان دارن چیکارمیکنن؟ همون کارایی که ما باهم میکردیم؟
خود مرگه جدی.
_انقدری افکار و احساسات مختلف تو ذهنم پخش و پلاست که حتی نمیتونم جمعشون کنم بریزمشون روی کاغذ.
_هر آدمی با رفتنش یه تیکه از روحتو میبره
تو هرشب توی ذهنم برمیگردی و وقتی صبح بیدارمیشم میبینم بازم رفتی و یه تیکه دیگه از روحمو بردی.
_امشب بحث کلمات بود. نبش قبر کلمات. کلماتی که تحریف میشن. کلماتی که تبرعهگر هستن. کلماتی که بین آدمها ردبدل میشن.
توی این ردبدل ها هر آدمی بنابر منفعت و دیدگاه خودش چهارکلوم به کلمات اضافه میکنه و تحویل نفر بعدی میده. و درنهایت انسان ها تکفیر میشن.
غافل ازاینکه اعتمادها سلب میشه. پل های پشت سرخراب میشه. مسائل درهم تنیده میشه و درست غلط هم. و این حرف بردن آوردن ها تبدیل میشه به احساس. احساس تبدیل میشه به عمل. و درنهایت حرف هایی که در پوشش حق تنیده شدن باعث سلب اعتماد میشن. باعث کارهایی که مقصرعینی نداره و فقط دل میشکنه. و اونقدر مسائل درهم تنیده میشه که نه راه پیش هست و نه راه پس. کلماتی که نبش قبر شدن، کلماتی که تحریف شدن، کلماتی که اضافه شدن، کلماتی که بهحق بودن و... اجازه تشخیص درست رو نمیدن. و درنهایت دلشکستگی یا تنفر چندطرفه بهوجود میاد. ارزشها خاک میشن و خاطرات خاموش، فقط درپی رسیدن به هدف یا انتقام میتازند و درنهایت دلشکستگی جبران ناشدنی، غم و ارزشهای تخریب شده به جا میزارند. و دیگه هیچ چیزی عادی نمیشه و برگشت به حالت قبل ناممکنه.
درنهایت سوال اینجاست که چرا انسان میلش بیشتر در استفاده از کلمات هست تا گوش دادن به اونها وقتی کلمات انقدر منفورند و حتی یک کلمه منجر به قتل میشه؟
_عادت به تنهایی دائم مثل پیچك میپیچه دور تموم عکسهای دونفرهای که ذهنت میسازه، تماشا کن حالا که کسی نیست چقدر در امانی.