_بعضی وقتا که حس میکنم مکالمه زیادی جدی داره پیش میره و یه حالت معذب به خودش میگیره عمدا چندتا غلط تایپی رو وسط پیامام مهمون میکنم تا مکالمه از حالت خشکی دربیاد.
_میگفت صدام قشنگ نیست، آهنگ که میخونم زشت میشه. الان کجاست ببینه اینروزارو با اون ویس _من که پشتتم حتی اگه یه ایرانه باهات بد_ که از قضا خیلیم بدونریتم خوندتش سرمیکنم؟
_واکنش تدافعیم نسبت به غم های لحظهای ارتباط چشمی نگرفتنه، اینجور مواقع غم میبینه بهش بیاهمیتی میشه، کسی نگاش نمیکنه، خودش میره تو لونهش، پرو نمیشه که بتازونه، مثل کوچکبچههایی که میخورن زمین.
_آدما رو لبریز نکنید. کاش به جای سایهبازی رودررو صحبت کنید. کاش یکطرفه به قاضینرید. کاش حرف روی هم نگزارید. کاش آدمهارو از دوست داشتن پشیمون نکنید. کاش اعتماد هارو نشکنید. کاش بدونید که کلمات گاها قاتل میشن. کاش کاسه داغتر از آش نشید.
تا یهجایی آدم درک میکنه، تا یهجایی آدم گذشته رو میبینه، تا یهجایی آدم چشم پوشی میکنه، از یهجایی به بعد فقط چرا های بیجواب و دلهایشکسته و ارزش هایی که نیست شدند باقی میمونه ایضای نفرت کاظبی که گلوی خود انسان رو میگیره.
فیالحال من موندم وسط این بازی که به احساسات آدمها ختم میشه چیکار میکنم؟ آیا باید ادامه بدم؟ آیا من اصلا تو این بازی نقش دارم؟ آیا باید تمومش کنم و رک و پوست کنده حرف بزنم؟ اصلا هدف این بازی چیهست؟ رودرو قرار دادن قلبهایی که قبلا بهم وصل بودن و بازی که فقط بر پایه خشم و دشمنهای فرضی اساس گزاری شده؟ آیا من باید به سرکوب خشم بپردازم و همچنان اعتماد کنم یا من هم به این بازی وقیحانه بپیوندم و بیخیال نگهداری از ارزش ها بشم؟ آیا اصلا باید این بازی رو فاش کرد یا نه؟ آیا من هنور هم باید دوستبدارم وقتی تمام اطرافیانم از اینسر تا اونسر نفرتورزی رو انتخاب کردن؟ آیا اصلا انسان لایق دوستداشته شدن و دوست داشتن هست؟
[قلبهایِ آشفته، ذهنهایِ خشمگین]
_کاش آدمها کمی بیمنت همدیگر را دوست میداشتند؛ کاش آنهاهم ذرهای بهاندازه من، من را دوست میداشتند.
[پرسیدم: چه بر سرت آمده است؟گفت: امیدهایی که ذرهای در وقوع آنها شک نداشتم هم به ناامیدی تبدیل شد]