_داشتم بین یادداشتهای گوشیم دنبال یهمتنی میگشتم، دستم خورد و پوشه اشتباهی باز شد؛
یه لیست بلند بالا از کارایی بود که قرار بود مآ باهم انجام بدیم و روزها براش برنامه ریخته بودیم و الان دیگه فقط حسرت هیچوقت عملی نشدنش رو دلمون مونده، خلاصه که امشبم غصه منو بلعید.
_این روزها اونقدر پشت سرهم و خروارخروار شوک روانی بهم وارد میشه که حتی مجازی هم نمیتونه منو از مشکلات و غمهام دور کنه.
هیچکس نمیخواد من رو درک کنه و من جز گوشهای خودم هیچ کسی برای شنیدن ندارم و حرفهام اونقدری توی گلوم خشک شده که چیزی ازشون باقی نمونده جز ارتعاش و بازتاب شون توی مغزم. حس میکنم غریبهام توی این دنیا، هیچکس من رو نمیشناسه و من درجستجوی یه آشنا مدام درحال دویدن هستم، مدام درحال گشتن بین گذشتهم تا شاید چیزی پیدا کنم که بتونه غمهام رو بشوره ببره، یه غریبهیآشنا ؛
ولی جدا تنهایی یهدرده، تعلق هم یهدرد دیگه!
این روزها تعلقات مدام درحال سیلی زدن توی گوشم هستن و بارها فریاد میزنن که من بدون اونها هیچی نیستم، بدون اونها حتی نمیتونم زندگی کنم. وای از این تعلقات که ریزودرشت کمر بههمت آزار من بستن. از شر هرکدوم خلاص میشم تعلق بعدی بهم چشمک میزنه و میگه بلاخره سوگ از دست دادن من هم میچشی!
چقدر ضعیفه این اشرف مخلوقات، چقدر تعلق و دلبستگی روح انسان رو مریض میکنه و دست پاش رو میبنده، من حتی اگر در این قفس بازشه نمیتونم بپرم چون تعلق پیدا کردم! من مریضگونه به کوچکترین جزئیات زندگیم تعلق پیدا کردم، شاید اگر این تعلقات مضحک وجود نداشتن این غم های مضحک اما جگرسوز هم نبودند.
[تعلقات ریز و درشت، تنهایی جانسوز]
_و نهایت اندوه آنجا است که حس میکنی تو استعداد شاد بودن را داشتی و ذاتاً از جنس تاریکی نبودی؛ اما نورها تو را تنها گذاشتند و به آغوش سیاهی سپردند.
_هردفعه گریه میکنم تموم نفرتها و عصبانیت هام قاطی اشكها شرشر میان پایین، وقتی دیگه اشکی نموند من دوباره همهچیز رو فراموش و شروع میکنم به دوست داشتن تا وقتی که دوباره پر از تنفر بشم.
_چرا انقدر دلنازک شدم؟ از بس دلم رو دادم شکستهبندی تا دوباره بهم بچسبونتش انگار دیگه به مو بندشده، تا بهش میگن بالای چشمت ابروئه میشکنه.
[مرا نکاوید، مرا بکارید]
مرا بر الوارهای نور ببندید و بگذارید تابش آفتاب زخمهای روحم را جوانه زند، سبز شود، زنده شوم.
واژه بودم، زنجیرکلمات گشتهم؛ سردرگم از ذهنی به ذهن دیگری میگریزم تاشاید خانهای برای شیفتگی پیدا کنم.
مرا درمیان کاجهای بیاحساس بکارید تا قلب آنها کمی گرم شود و جان بگیرند.
دوستت دارم
باید در چشمان نگریست یا درگوش ها آرام فریاد زد؟ نمیدانم هرچه کههست جنبش انگشتانت که بر روی انگشتهای من انباشته شده آسان نیست، دستهایت انگار تنها مکان ممکن برای وجود و دنیا لایمکن الوجود است؛
آه از وطنی که در تنی باشد.
در یک عصر پاییزی در اتوبوسی با دیوار شیشه ای سبز بودیم، سبزی شیشه زردی غمانگیز پاییز را خرم کرده بود از سبزی برگها بهار بر اتوبوس نشست. نمیدانستم باید به بهار درون دلخوش میکردم یا خزان بیرون هرچه که بود بهار پیاده شد، آنوقت که پاییز هم رفته بود.
و من روزها و روزها جامباده لبریز به این غم را سرمیکشم و دم نمیزنم.