_هردفعه گریه میکنم تموم نفرتها و عصبانیت هام قاطی اشكها شرشر میان پایین، وقتی دیگه اشکی نموند من دوباره همهچیز رو فراموش و شروع میکنم به دوست داشتن تا وقتی که دوباره پر از تنفر بشم.
_چرا انقدر دلنازک شدم؟ از بس دلم رو دادم شکستهبندی تا دوباره بهم بچسبونتش انگار دیگه به مو بندشده، تا بهش میگن بالای چشمت ابروئه میشکنه.
[مرا نکاوید، مرا بکارید]
مرا بر الوارهای نور ببندید و بگذارید تابش آفتاب زخمهای روحم را جوانه زند، سبز شود، زنده شوم.
واژه بودم، زنجیرکلمات گشتهم؛ سردرگم از ذهنی به ذهن دیگری میگریزم تاشاید خانهای برای شیفتگی پیدا کنم.
مرا درمیان کاجهای بیاحساس بکارید تا قلب آنها کمی گرم شود و جان بگیرند.
دوستت دارم
باید در چشمان نگریست یا درگوش ها آرام فریاد زد؟ نمیدانم هرچه کههست جنبش انگشتانت که بر روی انگشتهای من انباشته شده آسان نیست، دستهایت انگار تنها مکان ممکن برای وجود و دنیا لایمکن الوجود است؛
آه از وطنی که در تنی باشد.
در یک عصر پاییزی در اتوبوسی با دیوار شیشه ای سبز بودیم، سبزی شیشه زردی غمانگیز پاییز را خرم کرده بود از سبزی برگها بهار بر اتوبوس نشست. نمیدانستم باید به بهار درون دلخوش میکردم یا خزان بیرون هرچه که بود بهار پیاده شد، آنوقت که پاییز هم رفته بود.
و من روزها و روزها جامباده لبریز به این غم را سرمیکشم و دم نمیزنم.