_چند روزه که فقط میخوابم و بیدار میشم و دوباره میخوابم و بیدار میشم، البته خواب که نه تا وقتی صداهای توسرم خفهنشن خوابی درکارنیست، نمیدونم، نمیدونم کی شبه کی روز نمیدونم الان چندشنبست نمیدونم کجای زندگی هستم؛ فقط میدونم این آدمی که از توی آینه روبهروی تخت بهم زل زده من نیست فقط میدونم که این چشمهای کدر شده مال من نیست.
_متنفرم از زیادی سازگار بودنم،از اینکه بهخاطر لطمه ندیدن بقیه ای که کوتاه اومدن رو وظیفم میدونن کوتاه میام، کاش انقدر خودمو نادیده نمیگرفتم، کاش انقدر همه چی رو نمیریختم تو خودم.
_گاهی در وجودمان به یک قبرستان محتاجیم برای چیزهایی که درونمان میمیرد، تا شاید روزی این سوگواری همیشگی برای غمهایمان خاموش گشت.
_من که میدونم توهم بلاخره یهجایی یهبویی یهصدایی یهو پرتت میکنه تو گذشته، اونوقته که توهم دلتتنگ میشه، مگه نه؟