بچه که بودم یه مدت طولانی رو مریض شدم و صدای گرفته و سرفه هام دیگه به یه چیز معمول تبدیل شده بود. بزرگتر که شدم معده درد گلومو گرفت تا یه چیزی میخوردم حال مرگ بهم دست میداد، صبحا رو کلهم اجمعین باحالت تهوع میگذروندم، وقتی با بقیه میرفتم بیرون نمیتونستم چیزی بخورم چون میدونستم حالم بد میشه و اینم باز برای همه دوستا و اطرافیانم عادی شده بود. گذشت و به یه قسمتی از زندگی رسیدم که حال روحی افتضاحی داشتم، تا از خودم غافل میشدم میدیدم اشکام کل صورتمو خیس کرده، مدام درحال فکرای منفی بافتن و جنگ با خودم و صداهای توسرم بودم ولی اینم باز برای همه عادی شده بود، حتی بعد چند دفعه دیگه برای نزدیکترین آدمها هم اهمیتی نداشت.
چرا؟ چون همه این رنجها مدام درحال تکرار بودن فکر میکردن دیگه اونقدرا هم مسئله مهمی نیست. برام روتین شده. دیگه آزارم نمیدن.
ولی میدونید چیه؟ هیچوقت اونجوری که بقیه فکر میکردن نبود.هیچکدوم برای من عادی نشد. هردفعی دردی که میکشیدم برام تازگی داشت. هردفعه دوباره مجبور بود تحملش کنم. محکوم بودم به صبر. گاهی وقتا که کم میآوردم دلم میخواست گلگی کنم دلم میخواست غر بزنم ولی همه میگفتن _تو که همیشه اینجوری هستی/ حالا مگه چیشده؟_ به هرحال که من باید تحمل میکردم چون رنج بخشی از زندگی انسانه و بلااستثنا مختص همهست، منتها اینکه کسایی که محرم رنج دونستم فکر میکردن من فقط الکی همه چیزو شلوغ میکنم خیلی آزار دهنده بود.
_گاهی با خودم نقشه های بزرگ میکشم، خودم را شایستۀ همه کار و همه چیز میدانم، با خودم میگویم: آری کسانیکه دست از جان شسته اند و از همه چیز سر خورده اند تنها میتوانند کارهای بزرگ انجام بدهند. بعد با خودم میگویم: به چه درد میخورد؟ چه سودی دارد؟
دیوانگی، همه اش دیوانگی است!
گاهیاوقات من سربیربط ترین چیزها یهو ذوق میکنم و هیجانی میشم، اگه این هیجان رو به شخصی بروزش بدم و ذوقمو کور کنه درنظرم منفورترین انسان جهان میشه.
این روزا چاره ای ندارم جز غیب کردن خودم از تو زندگی بقیه، دیگه کشش هندل کردن روابطم رو ندارم، چه دور و چه نزدیک. دلم میخواد مدتی برای هیچچیز، مطلقا هیچچیزی تلاش نکنم.
اما شب که میشه مغزم شروع میکنه به بافتن؛ به هرکی دم دستم میاد پیام میدم آی فلانی چطوری؟ آهای فلانی پاشو بریم بیرون. اصلا فردا خودم تنها میرم کارای عقب موندمو انجام میدم، ایده هامو پیاده میکنم، دیگه بسه هرچی تو خونه نشستم!
صبح به محض اینکه پامیشم میگم_عجب غلطی کردم! _ من که اصلا نمیتونم با آدمیزاد روبهرو شم آخه این خریتا چیه؟خلاصه که هرچی پیام هست و نیست پاک میکنم و میرم دوباره تو غار خودم.
مدام دلم چنگ میزنه بهم که بدبخت زندگیت تلف شد، میفهمی چقدر تنها شدی؟میفهمی دایره اجتماعیت تهی شده، دیگه حتی همصحبت هم نداری؟ اما زیربارش نمیرم. حداقل با خودم میگم کسی نیست دیگه. انگار قبلا که کسی بود چه گلی به سرم زدن جز انتظار داشتن و داشتن.
[برای نبودنها، برای دور شدن، برای سکوت در میان ازدحام، برای ترک کردن، برای همه و همهشان غمگینم.]
_انگاری حوصلهام تمام شده است. نمیخواهم برای اینکه شاد باشم یا شادمانه زندگی کنم خودِ الانم را به در و دیوار بکوبم و خودم را با مزخرفات سرگرم کنم و شبانه روز امید واهی میل کنم. من به زندگی باج نمیدهم. حالا حوصله سر بر و مچاله هستم؛ خب هستم که هستم. همین است که هست، این زندگی من است و گاهی باید بد و پر از هیچ باشد.
یکعالمه حرف دارم برای زدن، و ایکاش متقابلاً یکعالمه حوصله هم داشتم برای به زبون آوردن اون حرفها.
یکی از احمقانه ترین کارهایی که میتونید بکنید داشتن دوستی های مشترک و زنجیری هست، تهش هیچی جز دلخوری مداوم و از دست دادن های یکباره نیست.