یکی از احمقانه ترین کارهایی که میتونید بکنید داشتن دوستی های مشترک و زنجیری هست، تهش هیچی جز دلخوری مداوم و از دست دادن های یکباره نیست.
قرار نبود آخرش اینطور باشد، هیچوقت قرار نبود اینها پیش بیاید، اما متاسفانه قرارهای ما برای زندگی مهم نیست. درنهایت همه آدمها میایند و میروند. به ناچار مدام عوض میشویم.
من که دیگر برای این قصه دنبال مقصر نیستم، ولی دلم نمیخواست این درس از زندگی رو یادبگیرم. نپختگی و خامی قبلترها دلچسبتر بود.
[قسمت نشد قسمت بعدی سریال زندگی هم شیم]
تا یکمی از حسین دور میشی دوباره ریز و درشت غمای دنیا گلوگیرت میکنه.
پس من تا همیشه میخونم برات که آقای امام حسین؛
[آغوشتو وا کن دنیا بیرحمه، هیچکس غیر از تو منو نمیفهمه]
ما که نفهمیدیم تو بریدن و دوختنای زندگی چی میگذره، فقط من یه جا دلم خواست برگردم عقب ببینم کجای این پیراهن شکافته که هرچی کوک آخرو میزنم تموم نمیشه. سرچرخوندم عقب، فقط دوجفت چشم براق و خیره دیدم و انگشت های تنیده.
خودم که نه، ولی بندهای انگشتهام دلتنگتند.
نه که بگم دلتنگی شاخ و دم داره ها نه، تو شاخ دم داری.
به من بگو از چشمان چه کسی اشکهایش را قرض بگیرم و بگریم تا برای درمان این گرههای کور گیر کرده در گلویم کافی باشد؟ من دیگر گریهام نمی آید. به من بگو، از کجا دوستداشتن قرض بگیرم تا بر این قلب خالی کفایت کند؟ من دیگر دوستداشتن ندارم.
تو همه دوست داشتنهایم را مثل اشکهایم گم کرده ای.
مگر یک انسان چقدر توان دارد که دوست بدارد و دوست داشته نشود؟ مگر عکس ها چقدر جان دارند که خنده هارا زنده کنند؟
راست است که حافظه قوی غم هارا جلا میدهد؟ آخر مگر چشمهاهم فراموش میشوند؟ البته که نه! ما فراموش نمیکنیم بلکه چیزی خالی در ما آرام میگیرد.
[میخواستیم این دنیا عوض کنیم و اما تنها خودمان عوض شدیم]
شب که میشه یکسری ایده ها وسط ذهنم غلت میزنه و با خودم چه نقشه ها که نمیکشم و چه رویاپردازیهایی که تا خودصبح نمیکنم، ولی همینکه صبح میاد همش میشه دودهوا، دیگه خبری از مصمم بودن دیشبم نیست فقط خیلی سوسکی از زیرش درمیرم و دوباره تو لاک محتاط خودم فرومیرم. کاش این مسخره بازی تموم بشه.