امشب دلم خیلی از دستم شکاره.
دوست دارم بهش بگم لعنتی تو داغی حالیت نیست، نمیفهمی چی خوبه چی بد، خودت ازم بعدها تشکر میکنی ولی خیلی شرمندهتر ازاونیم که اینارو بهش بگم، پس فقط میگم ببخشید.
جدیدا اصلا فرق بین خواب و واقعیتو نمیتونم تشخیص بدم، الان تو برزخ موندم که فلانی جدی این حرفو زده بهم یا فقط خواب دیدم؟
خواب ظهر خیلی خوبه تاوقتی که قبل غروب بیدارشی، اگه برسه به غروب و بعدش یجوری غم میشینه وسط قلبت و کلافگی خفتت میکنه که دلت میخواد سرتو بکوبی به دیوار و فقط خودتو خلاص کنی.
هروقت یه مسئله ای تومخمه و اینجا بیانش میکنم ذهنم بهحدی آروم و تخلیه روانی میشه که خدامیدونه.
واقعا خیلی خوبه که اینجا وجود داره.
خیلی جالبه که آدما بدون درنظرگرفتنت کارخودشونو میکنن و همزمان هم بهت میگن که ناراحت نباش.
لعنتی تو داری پاتو محکم میکوبی رو سیمای مغز من واقعا چه انتظاری داری؟
حقا که آدمیزاد خرناطقی بیش نیست.
انقدر همهچی داره سخت میگذره که دلم میخواد یه گورباباش حواله کنم به زندگی و بیخیال هرچی هست و نیستشم، برم یگوشه بهش بگم آقا من خستم اگه تو هم خستهای بیا یه دودقیقه سرمونو بزاریم روشونه هم بلکه کم شد ازاین باری که رو دوشمونه، شاید اصلا زندگی دلش به حالمون سوخت، دیگه جفتپا نرفت تو برنامه ها و خوشی هایریزریزمون.
امروز خیلی دلم یه دست میخواست که بتونم فشارش بدم ولی خب نبود، یعنی بودا ولی اونی که بشه بااطمینان فشردش نبود.