خیلی جالبه که آدما بدون درنظرگرفتنت کارخودشونو میکنن و همزمان هم بهت میگن که ناراحت نباش.
لعنتی تو داری پاتو محکم میکوبی رو سیمای مغز من واقعا چه انتظاری داری؟
حقا که آدمیزاد خرناطقی بیش نیست.
انقدر همهچی داره سخت میگذره که دلم میخواد یه گورباباش حواله کنم به زندگی و بیخیال هرچی هست و نیستشم، برم یگوشه بهش بگم آقا من خستم اگه تو هم خستهای بیا یه دودقیقه سرمونو بزاریم روشونه هم بلکه کم شد ازاین باری که رو دوشمونه، شاید اصلا زندگی دلش به حالمون سوخت، دیگه جفتپا نرفت تو برنامه ها و خوشی هایریزریزمون.
امروز خیلی دلم یه دست میخواست که بتونم فشارش بدم ولی خب نبود، یعنی بودا ولی اونی که بشه بااطمینان فشردش نبود.
من از خودم بودن میترسم، از نشون دادن ضعفهام میترسم، ازاینکه کسی بفهمه خوب نیستم میترسم، از اینکه کسی بدونه ناراحتم میترسم، از اینکه کسی 'من' رو بشناسه میترسم، از نخواسته شدن میترسم، از تنها شدن میترسم، از اینکه کسی بدونه من انقدر ترسهام زیادن میترسم، من از همه اینا میترسم.
امروز خودم رو در پوچترین نقطه زندگیم پیدا کردم، انگاری هیچ هدف، علاقه، ارزشی درمن وجود نداره.
فقط پرازخالی بودنم و از ته دل به آدمهایی که میدونن دارن چه غلطی میکنن حسودیم میشه.
مست چشمانت شدن عجیب فریضه ی دوستداشتنی ای بود و این اشکی که روان است، ولیمه ای برای تنخسته ماست.
گاهی وقتا یه فشردن دست، یه نوازش سر، یه تکیه دادن به شونه، میشوره میبره کل حال خرابمو.
_حداقل برای چنددقیقه_
یه دروغی که ناخودآگاهم خیلی بهش معتقده اینه که
تهش اصلا مهم نیست، مهم گریه و خنده های الانه.
کاش فقیهی از فقهای عرب بودم، تا برایت کتابی ازجنس کتاب های آسمانی مینوشتم و هرفعلش را بر وزن _انا للمعشوق و انا الیه راجعون_ صرف میکردم و هرسحرگاه بر روی بلندی فریاد _هل من ناصرینصرنی_ سرمیدادم تا بدانم چه کسی میتواند در پرستش تو مرا یاری دهد، و آنگاه است که همهکس ازاین فعل عاجزند. که خدای خالق تو الله لاینتهی است و تو خدای من.