میزان هیجان درونیم خیلی نامیزونه یه لحظه زیرصفر یه لحظه بالای صد. پر از دوگانگی شخصیتی شدم و نمیدونم کدومش واقعا منم.
اینکه انگاری متعلق به هیچجا نیستم خیلی عذابه. فک کن هیچ جایی برای _خودت بودن_ نداشته باشی.
شاید دیگه دلم برات تنگ نشهها، ولی تا ابد برای گلهای نرگست، چشمات، نوشتههات و آن روزهای بارانی دلتنگ میمونم.
من از کلی آدم مختلف ساخته شدم.
مثلا الان یکی از آدمهای درونم که خیلی هیجانطلب و احساسیه داره یه تصمیم میگیره که مطمئنم اون آدمی که منطقی و محتاط و درونگراست مجبوره با حال زار عملیش کنه و قراره ازش کلی فحش بخورم بابت تصمیماتم.
منِمن
یه امشبم غصه بخوریم، ازشنبه دیگه فقط درس درس درس.
عه شنبه شد ولی هنوز داریم غصه میخوریم که.
تازه جز غصه، حرفامونم میخوریم.
چجوری میشه آدمها انقدر پیش هم عزیز میشن؟
پروسه خاصی داره؟ شایدم کار خاصی میکنن؟ یا اینکه یهو یه اتفاق عجیب میفته؟ واقعا نمیدونم و هرچی بیشتر بهش فکر میکنم به هیچ نتیجهای نمیرسم.
ولی جدی چیشد که تو انقدر عزیز شدی برام؟
چرا هیچکس به عزیزی تو نیست؟
همیشه بهمون میگفت قدر این روزاتونو بدونید.
یه روزی میاد که حسرتتون میشه ،حتی برای سختیها هم دلتنگ میشید، این روزا از بهترین روزایی هستن که دارین تجربه میکنین.
ماهم میگفتیم بروبابا حسرت این روزا رو بخوریم که چی؟ اصلا چی دارن مگه؟
الان یجوری زمین چرخ خورده و من رسیدم به نقطه ای که جدی جدی برای همه چیز اون روزا دلتنگم. میگن تو لحظه زندگی کن بابا بیخیال اونموقع، هرچی الان هست رو بچسب، ولی میدونین؟ اون گذشتهای که تا الان بیخ گلوت رو گرفته اصلا نگذشته، جزوی از همین حاله.
و مطمئنم اگر روزی این دلتنگی و حسرت تمام بشه برای لحظاتی که الان همه رو تو دلتنگی و حسرت گذروندم دلتنگ میشم.
اگه مثل فیلما درحین زندگی کردن تو موقعیت های مختلف آهنگ اون لحظه پلی میشد زندگی قشنگتر نبود؟