نمیدونم چرا ولی خیلی غممگینه ، خیلی .
احساس میکنم یِ چیزیو از دست دادم ؛ اصا یه حالِ کثافتیه .
هدایت شده از ساپورتِگُلدار
حرفای جالبی توی ذهنم هست که وقتی بیرون میان مزخرف به نظر می رسن
من کُل روز رو درحال هیچکاری نکردن هستم و این واقعا خسته کنندست و منو بیشتر به هیچکاری نکردن مایل میکنه .
_ من واقعا از جمعایی که هیچکسو توش نمیشناسم و هیچ آشنایی ندارم متنفرم .
[ البته موارد استثنا نیز شامل این موضوعه ]
کدوم بدبختی داره تخت و کولر و اتاقشو ول میکنه تو اوج گرما از خونه میزنه بیرون ؟ آفرین من .
یِ مشکلِ خیلی اساسی که ما ایرانیا داریم اینه که فکر میکنیم مرغ همسایه غازه ؛
یعنی عینا چیزی که خودمون داریم میزاریم کنار یا کلا به حساب نمیاریمش یا کلهم اجمعین میشینیم به نقدش اما همین که یِ کشور دیگه انجامش داد میشه سرورسالار قلب ها و جانِ جانان ، بنازم خب این همه خودتحقیری رو آخه .
حس میکنم خدا داره از بالا به این ناشی بازیاییِ که درمیارم تو زندگیم میخنده و میگه ؛
این چی بود خلق کردم من ؟