به اینجا رسیدن خیلی برام عجیبه، چون حتی فکرش هم نمیکردم و الان ترسم از اینه که اگر اون هایی که دوستم داشتن دیگه دوستم نداشته باشن چی؟ ولی حتی بخوام هم نمیتونم برگردم. رسیدم به یه جایی که فقط باید چشم و گوشم رو بگیرم و از روی طناب معلق رد شم. گاهی انقدر یکجا میایستم که سرم درد میگیره از ثابت بودن ولی من فقط میخوام مطمئن شم که آیا دارم به ته دره میرم یا خودم رو از چاه بیرون میکشم؟
نمیدونم، گاهی انقدر منتظر تایید میمونم که زیر پام علف سبز شه. تا صبح تردید دارم و من هیچوقت نمیتونم کاملا مطمئن باشم چون تمام کاستی ها و کمبود هایی که خودم پنهان کردم رو میبینم و این هیچوقت بینقص نبوده.
و کاش که از خودم دور تر نشم، این غریبگی ترسناکه ولی هرچقدر هم که دور بشم ای کاش تو هنوز هم من رو دوست بداری.
متنفرم از اینکه صدای گریه کردنم رو کسی بشنوه، و بیشتر از اون متنفرم که کسی به روم بیاره که متوجهش شده. لطفا فقط خودتو بزن به اون راه و بزار به گریه کردن ادامه بدم قول میدم خوب شم.(یه روزی)
فکر کردن به کلاسبندی جدید باعث میشه دلم بخواد از پنجره بپرم پایین. من واقعا از هر تغییری بیزارم.
خیلی کار زشتیه که انقدر کارامو عقب میندازم و مدام دنبال کنسل کردنم. نمیفهمم چرا انقدر خستهام با اینکه هیچ کاری نمیکنم.
تو اون آدمه بودی که هربار سر صحبت کردن باهاش خودخوری نمیکردم. که هرچی میخواستمو میگفتم. که هروقت کم میوردم دست از پا دراز تر برمیگشتم پیشش. که من رو در آغوشش گرفت و باور کرد. که روز و شبش مهم نبود. تو به معنای واقعی خونه بودی و من نمیتونم باورکنم که الان دیگه خونه ای وجود نداره.
"من واقعا دلم میخواد برگردم خونه"
کنارمه ها، ولی نیست، انقدر نیست که دلم از همه براش تنگ تره. دوستش دارم ولی به اندازه تمام بارهایی که دستم رو رها کرده ازش متنفرم.