انقدر هر دفعه سر بیان احساساتم اذیتم کردی که میترسم از واضح حرف زدن. حتی از اینکه همچین چیز هایی رو تو سرم حس میکنم هم میترسم.
هدایت شده از outoftime
شما با احساسات بدتون چیکار میکنید؟ نمیدونم دارم چی میخوام و چیمیگم ولی میخوام یه چیزی رو از وجودم بندازم بیرون و بالابیارمش تا تموم بشه. خیلی احساس کنار اومدنی ایه ولی دیگه خسته شدم، از حسش نه، از وجودش
منِمن
خونه آغوش حسینه مگه نه؟
چند هفته پیش وقتی تازه رسیده بودم بین الحرمین، شگفت زده از دوراهی بین شمس و قمر هی مردد سر میچرخوندم سمت گنبد ها، نمیدونستم اول برم سمت کدوم حرم، از شدت شوق گریم گرفته بود و قفل شده بودم.
یهو چندتا دختر از کنارم رد شدن و شنیدم که یکیشون میگفت"به خونه برگردیم" و همون لحظه ناخودآگاه این توی ذهنم تداعی شد که "خونه آغوش حسینه مگه نه؟" و این شد که اول رفتم پابوسی امام حسین.
من فقط یکم نیاز دارم از زیر همه چیز شونه خالی کنم تا زندگی آروم شه و بعد از اول شروع کنم.