هربار که کوچکترین چیزی باعث میشه یادم بیفته من متعلق به اینجایی که قرار دارم نیستم یک بار دیگه حس میکنم قلبم رو از سینهم دروردن.
اگر فاطمه دوسال پیش من رو میدید قطعا ازم متنفر میشد.
تمام جسارتم رو از اون میگرفتم و الان دیگه فقط یک بیجسارت با زندگی محتاطانه و بیهیجان هستم. البته به جاش هر پنج ثانیه سلامت روانم به خطر نمیفته (الکی)
از تهی بودن هی برمیگردم به نقطه اولم، انگار ذهنم فکر میکنه اگه اونا باشن قراره همه چیز خوب باشه در صورتی که فقط یه توهمه. همه چیز تغییر کرده و من چقدر از این جور تغییر ها غصمه.
من منتظرم
که اون لبخند ها
برگرده.
و حتی اگه زمان برنگشت
فقط از اول میسازیمش.
"امید شاید واهی"
این مسیری که ندونسته واردش شدم واقعا نابود کنندست و فقط امیدوارم تهش آدم بهتری شده باشم.