زندگی هر روز داره سخت تر میشه و من نمیدونم از کدوم سمت این دوراهی ممکنه زنده بیرون بیام.
منِمن
*/نه وقت دارم که به دلگیری هام بها بدم و نه دل و دماغ انجام کاری رو دارم، سرگردونم، انگار ولم کرده باشن بین آسمون و زمین، از صبحه که میرم و میام و به هرچی که چنگ میزنم اثری نمیزاره که هیچ از بیاثر شدنش هم دوباره دلم میگیره. پشتمم آخه گرم کسی نیست، اینجا دیگه فقط خودمم و خودم و چقدر من دوستش ندارم.
بهم میگه که "آخرش نتیجه تلاش هات رو میبینی" و اصلا نتیجه چی هست؟ آخرش کی هست؟ و آیا نتیجه همون چیزی نیست که من ازش فرار میکردم؟
از صبحه که دارم "نازنین مریم" رو میخونم بلکه حواسم پرت شه از دنیا و تعلقاتش، نشد. دلم گلایگی میخواد که انقدر گذشتن و گذشتن و در حرکت بودن ایستادن رو کرده عقده برام. نه به آن روزهایی که ماه ها یک گوشه کنج عزلت برگزیده بودم و نه به این روزها.
الان هم گفتم متوسل شم به نوشتن، لابد فکر های تو کلهم خالی میشه دیگه، بعدش هم تا خدا چی بخواد.
و به هرحال که شرححال دادن آروم کننده هست و حداقلش دو سه دقیقهای مغز انسان رو ساکت میکنه.
منِمن
*/نه وقت دارم که به دلگیری هام بها بدم و نه دل و دماغ انجام کاری رو دارم، سرگردونم، انگار ولم کرده ب
زمان:
حجم:
1.6M
از روزهایی که زندگی کردن آسونتر بود، در کنار آدم هایی که بارها باهم خندیدیم و گریه کردیم.