eitaa logo
منِ‌من
947 دنبال‌کننده
586 عکس
103 ویدیو
3 فایل
"کمبود هم‌صحبت" https://daigo.ir/secret/7731781212 @pichak135
مشاهده در ایتا
دانلود
چه قشنگه کربلا، مخصوصا غروب کربلا
نصفه زندگی میکنیم. درس میخونم ولی نصفه، ارتباط میگیرم ولی نصفه، عشق میگیرم ولی نصفه، عشق میدم ولی نصفه. تهش میشه آدم های نصف و نیمه ای که درحد مرگ برات عزیزن ولی حتی نمیدونن تو کی ای و چی، دور میمونی، یه دایره دور خودت میکشی و نمیزاری کسی ازش رد شه چون که اصلا چرا؟ چرا کسی باید بخواد نزدیک باشه؟ آره من صبح تا شب از دوری آدم ها غر میزنم ولی اگر کسی سعی کنه دو قدم نزدیک تر بشه هزار قدم بیشتر فاصله میگیرم. و این یک حقیقته که دنیا خیلی بیشتر از روابط انسانی کوتاه مدته و ما چرا باید برای این انرژی بزاریم وقتی میتونیم حفره های عاطفیمون رو نادیده بگیریم و یا با هر وسیله ای روی آن ها سرپوش بزاریم؟ من حتی نمیخوام عشق دریافت کنم چون همه چیز دنیا کنش و واکنشه و من در برابر دوست داشتن ها هیچ جوابی ندارم. من حوصله دوست داشته شدن رو ندارم ولی گاهی دوست دارم یک نفر تمام من و همه چیزم رو با هم بغل کنه و به آغوش بکشه. من از تنهایی متنفرم، دوست دارم مدام با آدم ها ارتباط برقرار کنم ولی حتی زمانی که عزیزانم رو درکنارم دارم ذهنم غرق خودشه و درحال غر زدن برای پیدا کردن تنهایی قبلیه، انگار میخواد سریعتر به گوشه اتاق پناه ببره و هیچکس و هیچ چیز رو نبینه. و من مدام سعی میکنم به زندگی کردن و دوری کردن هام دلایل فلسفی بدم و یا ارزشمند نگهش دارم درحالی که واقعا فقط یه آسیب هستن. من نمیتونم با نوشتن استعاره ها و کلمات و پنهون کردن خودم پشت دنیای عکس ها و نوشته ها این رو پنهان کنم و حتی اگر بکنم باز هم انگار معنایی وجود نداره، درواقع من گاهی فقط برای معنایی که وجود نداره زندگی میکنم و حتی وقتی معنی خودم رو پیدا میکنم اون رو پس میزنم چون انتظار چیز ارزشمند تری رو داشتم نه یک چیز کاملا "معمولی". من همیشه از معمولی بودن همونطور که از خاص بودن میترسم میترسیدم. من نمیخواستم اونقدر معمولی باشم که بین هیاهوی دنیا گم شم و هیچ ارزشی پیدا نکنم ولی نمیخواستم هم اونقدر ارزش های خاص رو دنبال کنم تا مجبور به دفاع از اونها باشم. از پیروی کردن متنفرم ولی شجاعت شروع راه جدید رو هم کاملا ندارم.
منِ‌من
نصفه زندگی میکنیم. درس میخونم ولی نصفه، ارتباط میگیرم ولی نصفه، عشق میگیرم ولی نصفه، عشق میدم ولی نص
مدام با مفاهیم بازی میکنم تا شاید همه چیز عمیق تر به نظر برسه و بی‌حوصلگی و اهمال‌کاریم رو ارزشمند کنه ولی آیا واقعا ارزشمند هستن؟ و من حتی آرزوی رسیدن رو هم ندارم چون نمیخوام نرسیدن باعث این بشه که من مفهوم شکست رو تجربه کنم. من فقط اهمال کاری رو بهانه میکنم تا بگم "هی شرایط مساعد نبود و این شکست یک دلیل داره و نشد وجود نداره" ولی آیا همین اهمال کاری و انجام ندادن همون شکست رو به ارمغان نمیاره؟ با دلایل بازی میکنم تا نشدن رو تجربه نکنم درحالی که زندگی پر از نشدن هاست. مدام خودم رو در مسیر نشون میدم وقتی حتی نمیدونم جاده اصلی کجاست، عادت کردم به تظاهر بر اینکه میدونم دارم چیکار میکنم وقتی حتی هیچ دلیلی براش ندارم. و من حالم بهم میخوره از اثبات هرچیزی که توی ذهنم دارم چون من با جون کندن بلاخره به یک ثبات ذهنی رسیدم و شاید نتونم دلایلش رو کتبی کنم ولی واقعا طول کشید تا همه این رو بسازم. از توی عمق رفتن میترسم و نفرت دارم چون همیشه آسیب زننده بوده در هر بخشی از زندگیم، مجبور به سطحی زندگی کردنم ولی اون هم حال بهم زنه پس باید فقط یک نمایش بین این ها راه بندازم که برای ذهنم راضی کننده باشه. من فقط دنبال تجربه کردنم ولی آیا تجربه باعث نمیشه که بیشتر بخوام و بیشتر خواستن منجر به از دست دادن خودم بشه؟ روشن کردن تکلیفم دیگه برام دردناک نیست چون رد شدن خیلی بهتر از اینه که چیزی ندونی ولی طبق عادت هنوز فرار میکنم درحالی که ناراحتی ای وجود نداره. و آره من گاهی گنگ حرف میزنم چون اگر واضح باشم حتی مطمئن نیستم که به معنی میرسم یا نه و گنگ بودن همین رو از اول بهم تقدیم میکنه و فرصت هزار و یک بار جاج کردن خودم توی مغزم رو ازم میگیره. من خودم رو از لا به لای درد پیدا کردم و دیگه نمیخوام به خاطر ایجاد شناخت های جدید و یا حتی گرفتن عشق دوباره از دستش بدم حتی اگر به قیمت سطحی بودن تموم بشه. من با این روزمره بدون سر و صدا که هر روز من رو از تلاش کردن دور میکنه و هیچ پیشرفتی نداره آروم ترم و دنیا صبر نمیکنه تا من شجاعتم رو جمع کنم و آرامشم رو بندازم سطل آشغالی و به دلم رو به دریا بزنم. و من اگر هنوز احساسات قبلی‌م رو با خودم حمل میکردم الان میتونستم به اندازه یه اقیانوس برای این برزخ ها گریه کنم.