_گاهی وقتا فقط خسته میشم از خوب بودن، از بودن، هرچندوقتی نیاز دارم برم تو جلد خود کثافتم و بپردازم به بیاهمیتی کردن به مسائل، غیب بشم از دست همه آدما و توقعات, مسئولیتهام نسبت بهشون، دور از احساسات مغلوب، دور ازشخصیت بابمیل؛
این وسط حس سرزنشگر اینکه آدما ممکنه ازم تو این بازه زمانی دچار دلگیری بشن خیلی سیریش میشه بهجونم و از دماغم درمیاره .
_اگه میخوای همه علاقمو نسبت به خودت ازبین ببری وقتی میخوام پیشقدم شم پسم بزن .
_واقعا رواعصابمه وقتی شروع میکنم به حرف زدن از اعماق وجودم و احساسات ناپایدار و پنهانِ خودم و شایدهم تا حدودی نفرت پراکنی،
طرف مقابل به خودش میگیره؛ خب آخه زن تو اگه مخاطبش بودی من نتنها بهت نمیگفتمش بلکه حتی بهروت هم نمیآوردم و جوری رفتار میکردم که انگار چیزی نشده تا دلت نشکنه و تو مخ خودم میپرداختم نسبت به نفرت پراکنی بهش .
_هروقت شروع به نوشتن میکنم به خودم که میام یهو میبینم کل محتوا لغزیده سمت تو، انگار که تو تموم صفحه هایِ دنیا با خط درشت اسمت رو نوشته باشن، انگاری همه کلمات متعلق به تو هستن، مهرمالکیت خوردن .
_وقتی میبینم رسما وسط آرزوها و ورژن به کمال رسیده من زندگی میکنی و به طورلاشیانه ای ناراضی هم هستی دلم میخواد با دندونام پارت کنم عزیزدلم .
_وقتی نسبت به یه موضوع یه برخورد خیلی هیجانی طور نشون میدم و ازش استقبال نمیشه اینجوریم که نکنه واقعا زیاده روی کرده باشم ؟ و کلا سایلنت میشم .