_داشتم فکرمیکردم که چه فعل و انفعالاتی تو مغز آدما رخ میده که انقدر خوشحال میشن از همیشه رواعصاب ملت راه رفتن؛ اینکه همیشه درحال دورپنداریخودشون از بقیه و ذره ای حس همدردی نداشتن و با حالت تهاجمی برخورد کردنشون خیلی عجیبه.
بابا خب دو دیقه این حالت تهاجمیت رو بزار کنار، دشمن فرضی نساز و دست از بهمسخره گرفتن بردار نمیمیری که.
باور کن بقیه هم آدمهستن نه یهمشت پشه مزاحم!
_ما جماعت زنده محکومیم به تنها، به تعلق ها،
به این حال نامعلوم؛ و روزها و شبها باده را سرمیکشیم و سرمست خیره میشویم به جام هایی که پروخالی میشوند، تنفس میکنیم و میگذرانیم به امید رهایی از تن، میگذرانیم به امید دیدار دوباره او. به امید او.
_صفحه های کتابام اونقدری غرق نوشته های نامربوط شده که تا میام درس بخونم تالاپی میفتم تو یه دنیای دیگه، چه وضعشه آخه؟
_جدیدا چشمم داره رو بقیه آدما باز میشه و دلم میخواد به خودم بگم زن تو چقد احمق بودی که به خاطر تعهد های نانوشته اینارو ندیدی و الان چقدر برای همهچیز دیره.
_حقیقت اینکه رها کردن اون بخشی از من که توی تو جامونده سخته، و من دربهدر دنبال نجاتشم ،نمیتونم بزارم بری و بمیره، نمیتونم.