_از مشکلات اساسی من اینکه نتنها خاطرات گذشته آزارم میدن، بلکه خاطرات آیندهای که دیگه قراربر ساخته شدنشون نیست هم گلوی منو گرفتن.
_هجوم خاطرات رندم و بیمحتوا که حتی خودم وجودشون رو فراموش کردم وقت و بیوقت وسط مغزم و بهشدت واضح داره اتفاق میفته و این قضیه زیادی وحشتناکه.
_مشکل اینهکه آدمها تا با مشکلات در روابط باهم مواجه میشن فرارمیکنن، سعی بر پاک کردن صورت مسئله دارن، میرن جوری که انگاری هیچ چیزی وجود نداشته، هیچ تلاشی برای حل مسئله نمیکنن، چرا؟ چون نمیخوان رنج حل مشکلات رو بهجون بخرن، متارکه براشون خیلی راحت تر از دست پا زدن وسط مشکلات هست، آدمها رو لایق صرف وقت نمیدونن، آدمها تنوع طلبن! و این وسط کسی که با کل وجودش داره تمنا میکنه برای مصالحه رنج میکشه؛ چرا؟
چون این تلاش یکطرفست، پشتیبانی درکار نیست، یک طرف داره فرار میکنه و یک طرف هم داره میکشه و این بین هردو آزار میبینن. و البته بیشتر کسی که میبینه تمام تلاشهاش نافرجامه و ذره ای نمیتونه تغییر ایجاد کرد.
متنفرم ازاینکه من همیشه باید بابمیلش باشم و اون همیشه ناراضی. خستم از خودم نبودن، خستم از نیشو کنایههاش. خستم از دو دقیقه خوب بودن و دو دقیقه بدبودنش. خستم از تکیه گاهی نداشتن.
_همیشه درمواجهه باغم ناگهانی آدما دستپام رو گم میکنم، نمیدونم چیکار باید بکنم وقتی شناختی از اون غم یا شخص ندارم، در این شرایط یا شدیدا سعی برمحبت ورزی و همدردی دارم یا سعی بر همراهی با اون غم و سوگواری براش.ولی یهوقتایی که میبینم جدی جدی هیچ کاری ازم برنمیاد حس میکنم لایق مرگم.
نمیدونم چیکار کنم که خوب باشی جدا نمیدونم، اما تا وقتی که تو توی غم میسوزی هرچند انکار کنی من هم باتو میسوزم توی همون غم، هرچند که برام مبهم و ناآشنا باشه. کاش میتونستم کمکت کنم، کاش ناکافی نبودم، کاش خوب بشی؛ گردغم و خشم روی چهرت خیلی دردناکه.