متنفرم ازاینکه من همیشه باید بابمیلش باشم و اون همیشه ناراضی. خستم از خودم نبودن، خستم از نیشو کنایههاش. خستم از دو دقیقه خوب بودن و دو دقیقه بدبودنش. خستم از تکیه گاهی نداشتن.
_همیشه درمواجهه باغم ناگهانی آدما دستپام رو گم میکنم، نمیدونم چیکار باید بکنم وقتی شناختی از اون غم یا شخص ندارم، در این شرایط یا شدیدا سعی برمحبت ورزی و همدردی دارم یا سعی بر همراهی با اون غم و سوگواری براش.ولی یهوقتایی که میبینم جدی جدی هیچ کاری ازم برنمیاد حس میکنم لایق مرگم.
نمیدونم چیکار کنم که خوب باشی جدا نمیدونم، اما تا وقتی که تو توی غم میسوزی هرچند انکار کنی من هم باتو میسوزم توی همون غم، هرچند که برام مبهم و ناآشنا باشه. کاش میتونستم کمکت کنم، کاش ناکافی نبودم، کاش خوب بشی؛ گردغم و خشم روی چهرت خیلی دردناکه.
_چی میشه آدما دو دیقه غیر از خودشون به اون بدبخت ننهمرده ای که دوسشون داره هم فکرکنن؟ چرا این آدمیزاد نمیتونه دست از خودخواه بودن برداره؟
ولی جدی هنوز برام سواله که چرا نمیتونم هضم کنم بعد اینهمه ارزش دادن بازهم مطلقا بیارزش تلقیشم براشون.
کاش من هم یکم به این فاطمه احمق بها میدادم و یکم از خودم رو براش خرج میکردم تا انقدر این و اون رو رأس زندگیش نکنه.
_اون لحظه ای که باخودت میگی یعنی الان دارن چیکارمیکنن؟ همون کارایی که ما باهم میکردیم؟
خود مرگه جدی.
_انقدری افکار و احساسات مختلف تو ذهنم پخش و پلاست که حتی نمیتونم جمعشون کنم بریزمشون روی کاغذ.