_خلع وجود من رو بلعیده و به هیچوجه حاضر نیست تفش کنه بیرون؛ دلم برای احساسات قشنگی که داشتم تنگ شده حتی اگه خیلی آزارم میدادن.
_بهشدت آدم مهرطلبی هستم و منباب همین مسئله نمیتونم درخواست کسی رو رد کنم و دنبال تایید شدن همیشگی توسط آدمهام و منباب این مسئله گسستم با توقعات نجومی از منِ خسته.
_لاقل بعد اینهمه فهمیدم هیچکس قرارنیست برای من دلبسوزونه، با زانوی غم بغل گرفتنم هیچی درست نمیشه خودت فقط باید به داد خودت برسی وگرنه توی باتلاق غم و زندگی غرق میشی.
_تو را بارها به یاد میآورم
امّا نمیتوانم به سراغت بیایم
زیرا میان ما دردی اتفاق میافتد
که با آن یکدیگر را میکُشیم.
_جدیدا وسط حرف زدن راجب علایق و احساساتم متوجه میشم اونا وجود خارجی ندارن؛
نمیدونم اونا از بین رفتن یا از همون اول وجود نداشتن درهرصورت خیلی ترسناکه که حتی مورد علاقههات هم دیگه برات دوست داشتنی بهنظر نیان، اصلا چیزی هم هست که قرارباشه من رو جدای احساسات مصنوعی و ادا خوشحال کنه؟ جداً نمیدونم.
[کاش خودم رو پیدا میکردم، از گم شدگی مداوم خستم]
_من دارم کل زندگیم رو هدر میدم و هیچوقت نمیتونم واقعی باشم فقط چون ترس احمقانه ای به نام "دوست نداشته شدن" دارم.