_جدیدا وسط حرف زدن راجب علایق و احساساتم متوجه میشم اونا وجود خارجی ندارن؛
نمیدونم اونا از بین رفتن یا از همون اول وجود نداشتن درهرصورت خیلی ترسناکه که حتی مورد علاقههات هم دیگه برات دوست داشتنی بهنظر نیان، اصلا چیزی هم هست که قرارباشه من رو جدای احساسات مصنوعی و ادا خوشحال کنه؟ جداً نمیدونم.
[کاش خودم رو پیدا میکردم، از گم شدگی مداوم خستم]
_من دارم کل زندگیم رو هدر میدم و هیچوقت نمیتونم واقعی باشم فقط چون ترس احمقانه ای به نام "دوست نداشته شدن" دارم.
_نه فقط در برابر انسان ها بلکه من تماما درمقابل خودم هم معذبم و احساس شرمندگی میکنم.
_ببخشید من دوکیلو بغل و میخواستم چقدر میشه؟
+ بغل چجوری میخواید؟
_ فرقی نداره، فقط از اشک بدش نیاد چون من چشمام نشتی داره.
_مغزم، مغزم درد میکند از حرف زدن.چقدر حرف زدهام. چقدر در ذهنم حرف زدهام. خروار خروار حرف با لحن و حالتهای متفاوت، مغایر، متضاد و... گفتهام و شنیدهام، خاموش شده و باز برافروختهام، پرخاش کرده و باز خوددار شدهام، خشم گرفتهام و لحظاتی بعد احساس کردهام چشمانم داغ شدهاند و دارند گر میگیرند، مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند.
[محمود دولتآبادی]