_نه فقط در برابر انسان ها بلکه من تماما درمقابل خودم هم معذبم و احساس شرمندگی میکنم.
_ببخشید من دوکیلو بغل و میخواستم چقدر میشه؟
+ بغل چجوری میخواید؟
_ فرقی نداره، فقط از اشک بدش نیاد چون من چشمام نشتی داره.
_مغزم، مغزم درد میکند از حرف زدن.چقدر حرف زدهام. چقدر در ذهنم حرف زدهام. خروار خروار حرف با لحن و حالتهای متفاوت، مغایر، متضاد و... گفتهام و شنیدهام، خاموش شده و باز برافروختهام، پرخاش کرده و باز خوددار شدهام، خشم گرفتهام و لحظاتی بعد احساس کردهام چشمانم داغ شدهاند و دارند گر میگیرند، مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند.
[محمود دولتآبادی]
_داشتم بین یادداشتهای گوشیم دنبال یهمتنی میگشتم، دستم خورد و پوشه اشتباهی باز شد؛
یه لیست بلند بالا از کارایی بود که قرار بود مآ باهم انجام بدیم و روزها براش برنامه ریخته بودیم و الان دیگه فقط حسرت هیچوقت عملی نشدنش رو دلمون مونده، خلاصه که امشبم غصه منو بلعید.
_این روزها اونقدر پشت سرهم و خروارخروار شوک روانی بهم وارد میشه که حتی مجازی هم نمیتونه منو از مشکلات و غمهام دور کنه.
هیچکس نمیخواد من رو درک کنه و من جز گوشهای خودم هیچ کسی برای شنیدن ندارم و حرفهام اونقدری توی گلوم خشک شده که چیزی ازشون باقی نمونده جز ارتعاش و بازتاب شون توی مغزم. حس میکنم غریبهام توی این دنیا، هیچکس من رو نمیشناسه و من درجستجوی یه آشنا مدام درحال دویدن هستم، مدام درحال گشتن بین گذشتهم تا شاید چیزی پیدا کنم که بتونه غمهام رو بشوره ببره، یه غریبهیآشنا ؛
ولی جدا تنهایی یهدرده، تعلق هم یهدرد دیگه!
این روزها تعلقات مدام درحال سیلی زدن توی گوشم هستن و بارها فریاد میزنن که من بدون اونها هیچی نیستم، بدون اونها حتی نمیتونم زندگی کنم. وای از این تعلقات که ریزودرشت کمر بههمت آزار من بستن. از شر هرکدوم خلاص میشم تعلق بعدی بهم چشمک میزنه و میگه بلاخره سوگ از دست دادن من هم میچشی!
چقدر ضعیفه این اشرف مخلوقات، چقدر تعلق و دلبستگی روح انسان رو مریض میکنه و دست پاش رو میبنده، من حتی اگر در این قفس بازشه نمیتونم بپرم چون تعلق پیدا کردم! من مریضگونه به کوچکترین جزئیات زندگیم تعلق پیدا کردم، شاید اگر این تعلقات مضحک وجود نداشتن این غم های مضحک اما جگرسوز هم نبودند.
[تعلقات ریز و درشت، تنهایی جانسوز]
_و نهایت اندوه آنجا است که حس میکنی تو استعداد شاد بودن را داشتی و ذاتاً از جنس تاریکی نبودی؛ اما نورها تو را تنها گذاشتند و به آغوش سیاهی سپردند.