[مرا نکاوید، مرا بکارید]
مرا بر الوارهای نور ببندید و بگذارید تابش آفتاب زخمهای روحم را جوانه زند، سبز شود، زنده شوم.
واژه بودم، زنجیرکلمات گشتهم؛ سردرگم از ذهنی به ذهن دیگری میگریزم تاشاید خانهای برای شیفتگی پیدا کنم.
مرا درمیان کاجهای بیاحساس بکارید تا قلب آنها کمی گرم شود و جان بگیرند.
دوستت دارم
باید در چشمان نگریست یا درگوش ها آرام فریاد زد؟ نمیدانم هرچه کههست جنبش انگشتانت که بر روی انگشتهای من انباشته شده آسان نیست، دستهایت انگار تنها مکان ممکن برای وجود و دنیا لایمکن الوجود است؛
آه از وطنی که در تنی باشد.
در یک عصر پاییزی در اتوبوسی با دیوار شیشه ای سبز بودیم، سبزی شیشه زردی غمانگیز پاییز را خرم کرده بود از سبزی برگها بهار بر اتوبوس نشست. نمیدانستم باید به بهار درون دلخوش میکردم یا خزان بیرون هرچه که بود بهار پیاده شد، آنوقت که پاییز هم رفته بود.
و من روزها و روزها جامباده لبریز به این غم را سرمیکشم و دم نمیزنم.
_چند روزه که فقط میخوابم و بیدار میشم و دوباره میخوابم و بیدار میشم، البته خواب که نه تا وقتی صداهای توسرم خفهنشن خوابی درکارنیست، نمیدونم، نمیدونم کی شبه کی روز نمیدونم الان چندشنبست نمیدونم کجای زندگی هستم؛ فقط میدونم این آدمی که از توی آینه روبهروی تخت بهم زل زده من نیست فقط میدونم که این چشمهای کدر شده مال من نیست.
_متنفرم از زیادی سازگار بودنم،از اینکه بهخاطر لطمه ندیدن بقیه ای که کوتاه اومدن رو وظیفم میدونن کوتاه میام، کاش انقدر خودمو نادیده نمیگرفتم، کاش انقدر همه چی رو نمیریختم تو خودم.
_گاهی در وجودمان به یک قبرستان محتاجیم برای چیزهایی که درونمان میمیرد، تا شاید روزی این سوگواری همیشگی برای غمهایمان خاموش گشت.