نمیدونم دارم خودم رو ازدست میدم یا دوباره پیدا میکنم، نمیفهمم دلم میخواد کجای زندگی قراربگیرم، نمیدونم دیگه چی رو باید دوست داشتم باشم و چی رو نه، بین هزار و یکی انتخاب سردرگمم، همه انتخابهام تو لحظه آخر و بلاجبار گرفته میشن و من نمیدونم چیدرسته چی غلط؟ اصلا این چیزهایی رو که به عنوان علاقه توی ذهنم حک شده واقعا دوست دارم؟ واقعا اهداف من اینهاست؟
اینجا خیلی تاریکه و هیچ نوری تو مسیر آینده نیست. من از تصمیمگیری تو این فضا بیزارم.
[نمیدونم باید از سرجام پاشم و تو این مسیر شروع به درجا زدن کنم یا صامت بشینم و بزارم از همه چیز عقب بمونم.]
این سردرگمی ها حتی توی مسائل ساده هم پا پیچ منن، انگاری تو یه فضای مهگرفته افتادم تو باتلاق و گیرکردم.
من حتی نمیدونم باید بیپروا باشم یا محتاط؟ حتی نمیدونم دارم دنبال چیمیگردم؟ جداً چی میخوام از خودم و زندگی؟
کیسه_۲۰۲۳_۰۸_۳۱_۰۳_۰۱_۴۰_۰۷۳.mp3
زمان:
حجم:
5.5M
اون کی فاده تی دیما / رنگ اومید و بیما
خوانه تیفند و لیما/کیسه؟ کیسه؟ کیسه؟
اون کسی که به گونه تو رنگ امید و بیم میده راه و روشتو می خونه، کیه کیه کیه؟
اون کی دهه تی جانا / مستی بهارانا
لسی خومارانا / کیسه؟ کیسه؟ کیسه؟
اون کسی که به جان تو مستی بهاران
بی حسی خماری رو میده کیه؟ کیه؟ کیه؟
کریستوفرضائی.
_دردنیایِ تو ساعت چنداست؟_
کاش میشد این آدم تو آینه رو بغل بگیرم تا انقدر احساس تنهایی نکنه و بهش بگم دیگه هیچوقت انقدر مغموم به کسی خیرهنشه.
این غمهایی که تاسرم خلوت میشن دوباره پیداشون میشه ازکجا نشئت میگیرن؟ نمیدونم
پسر این غمم زیادی اعتیاد آوره ها.
ساعت که از نیمه میگذرد، انگاری تمام افکار و منطقم پوچ میشود. فقط صدایی در وجودم بارها تکرار میکند آری تو تمام شدی، ته کشیدی.
زمان:
حجم:
1.49M
ما كانت بتعرف انو ..
في العيون مدائن مخفية،
في العيون حروب حتمية،
فيها قبور مرمية، ارواح منسية،
وراء جدران من ألوان زهية.
*فک میکنم این آقا صداشون از بهشت افتاده باشه پایین.
هیچوقت وقت شناس نبودیم!
وقتی من دوییدم تو خسته بودی، وقتی تو اومدی من ازنفس افتادم.
شدیم نوش دارو بعدمرگ سهراب.
آخر یه سری قصه ها قشنگ نیست، ولی میونه داستان انقدر فراز و نشیب های قشنگ داره که نمیشه قید خوندنش رو زد. سیر داستانی رو نمیشه عوض کرد. ولی میشه قسمت های قشنگش رو هایلایت کرد، میشه یادداشت لای صفحههاش گزاشت.
کتابی که روصفحه آخرش کلمه پایان نوشته میشه دیگه صفحه جدیدی بهش اضافه نمیشه، اما میشه هروقت دلتنگ شد کلمات نوشته هارو درآغوش گرفت، اونهارو از اول خوند و دوباره تجربه کرد. میشه ازش درس گرفت، میشه عزیزش کرد تاوقتی فکرت درگیرش میشه صورتت ناخودآگاه به لبخند یا قطرات اشک بازبشه.
نمیگم حسرتی نیست چون هست، چون همچین قصه ای لایق همچین پایانی نبود، اما باید کنار اومد.
[گاها کسی درمن میخواهد همه این نوشته هارا آتش بزند، میخواهد گرمای افسارگسیخته آتش را درآغوش بگیرد تا کلمات بسوزند و بسوزند. دلتنگی ها، بدبیراه ها، خشم ها، حسرت ها، امیدها، نام ها، نامه ها؛ همهشان خاکسترشوند. خاموش، بیوزن.]
اما نمیشود! باید تا همیشه خواند تا معنای زندگی از یادنرود.
خیلی دلم میخواد درمواجهه بامسائل یهویی بزنم تو دل ماجرا و همه چیز خوب پیشبره، ولی متاسفانه انقدر زندگیم پیچیده و توهمه که مجبورم نگران عواقبی که ازجانب عمه قزی و خاله زری درانتظارم هست هم باشم.