درواقع من اونقدرا هم ناراحت نیستم فقط غمهام یکم سردشونه برای همین ازم خواستن فعلا بغلشون کنم.
زمان:
حجم:
3.06M
1:39
من همه عمر دنبال معنی زندگی بودم
یه نشونه ای؟ یه فرمولی؟
تهش دیدم همش همینه!
همین لحظه های خیلی معمولی.
رفتارهای خودجوش آدمارو دوستدارم.
مثلا یه آدم رندم که هیچکاری باهام نداره یهویی حالمو بپرسه، یه آنلاینشاپ همراه بسته یه یادداشت و یادگاری برام گزاشته باشه، کسی که کنارم نشسته لای دفتر و کتابام یه بیت شعر بنویسه یا رو دستام یهچیزی بکشه، یکی که چندمدته حرفنزدیم یه آهنگ جدید برام بفرسته و..
از تلاش کردنهای تکراری و نرسیدنهای تکراریتر خستم، واقعا دیگه نمیکشم انقدر برای موضاعات ساده دوندگی کنم و نشه.
باید هرروز یه لیست ازکارایی که نباید نصفهشب انجام بدم بنویسم بزنم به دیوار بلکه انقد خرابی بهبار نیارم.
آخه میدونی چیه؟ شب که میشه زیادی فراموشکارمیشم.
از شبایی که میشینم با زخمای خشک شده تو مغزم اونقدر ور میرم که دوباره سرباز کنه متنفرم.