یک سری آهنگ ها بهم حس زندگی رو میدن، حس زنده بودن، وجود داشتن و باعث میشن چند لحظه اون عینک سیاه سفید دیدن زندگی کنار بره و همه جا رنگیرنگی بشه.
انگار وارد یک هزار تو شدم، مسیر درست رو از ترس زود تموم شدن رها کردم و هی به خودم میپیچم از ترس اینکه اون بیرون تاریک تر از داخل هزارتو باشه، و ناشناختهتر.
"با لبخند تموم شد، همون لبخندی که با یادآوریش هزار بار گریه کردیم"
این روزها عجیب شدم. انقدر که هرکاری میخوام بکنم مدام توی سرم میگم "لطفا عجیب نباش" حتی یک پیام دادن ساده و کنار هم گذاشتن چندکلمه کوتاه هم اذیتکنندست. انگار خودم رو بدجوری از دست دادم. دیگه نمیدونم باید چه شکلی حرف بزنم تا دوست داشته بشم، تا حداقل عجیب نباشم.
آیا ناشی از مهرطلب بودنه؟ حتی این هم نمیدونم.
حس میکنم من گم شده، و هربار که یک نفر این رو بهم یادآوری میکنه خشمگین میشم، از اینکه چرا نتونستم درست پنهانش کنم و انکار میکنم "نه من همینجام، به زودی خوب میشم" ولی درحقیقت میترسم، خیلی ترسناکه که هیچ چیز ثابتی درموردم وجود نداره، هیچ چیزی که من رو تعریف کنه. همه چیزهای قبلی دیگه وجود ندارن، و بقیه چیزها هم فقط نمایشی برای عجیب نبودن هستن. گنگ حرف میزنم؟ میدونم و متاسفم. من دارم تمام تلاشم رو میکنم تا منی که گم شده رو پیدا کنم، قبل از اینکه کسی از حرف های عجیبم متوجهش بشه.گره های مغزم به طرز عجیبی کور شدن. نمیدونم چه حسی دارم و احساسات ساختگی جواب نمیدن. اونا میگن "هی فقط خودت باش" ولی من حتی خودم رو ندارم. میگن که "نباید اونقدر عجیب و متفاوت باشی ولی زیاد شبیه بودن هم خوب نیست" خیلی سخته این وسط خودت رو گم نکنی.
همیشه در کورترین نقطه های زندگی هم یک صدا در من میگفت که "بعدا میشه، فقط صبر کن" ولی وقتی یاد این میفتم که ممکنه هیچوقت نشه و زندگی با خیلی ها مهربون نیست انقدر میترسم و حس بیهودگی میکنم که یه جامپ ریز از پنجرهمون نشه؟