_این روزا هرچند دقیقه یه بار میرم تو فکر و با نگاه کردن به خاطراتم با خودم میگم یعنی واقعا قراره این آدمارو از دست بدم؟ چجوری زنده بمونم پس؟ اصلا میشه؟ و دوباره و دوباره غصم میشه و توخودم فرو میرم. فرار میکنم از واقعیتی که کم کم داره گلومو میگیره و خفم میکنه. کاش میشد آدمارو سفت چسبید اونقدری هیچوقت جدا نشن، فراموش نشن، تموم نشن.
_داشتم تو بدبختیای خودم دست پا میزدم و سعی میکردم روح زخم و زیلییمو یکم تسکین بدم که یادم افتاد فردا امتحانم دارم و حتی دیگه نمیتونم راحت بشینم گریه کنم و غمامو مزه مزه کنم .
_تو مثل تخته سیا وسط زنگ ریاضیای،
چندثانیه که ازت چشم برمیدارم پر از چیزای ناشناخته جدید و عجیب غریب میشی، طوری که من با اونهمه بلدبودنت وا میمونم، میترسم. اما میدونی چیه؟ من همیشه عاشق این معادله های وحشتناك ناحلشدنی بودم، معادلات توهم که ترسناک، آخه مگه میشه کل ذهنمو درگیرنکنی؟
_امروز هرآهنگی که پلی میشد فقط تو بودی که تو ذهنم نقش میبستی، آخه من با این حجم از خاطرات نگریم چیکار کنم پس؟