_موضوعاتی که داره پرداخته میشه بهش دیگه شور اشباع و تکراری بودن رو داره درمیاره؛
فرض کن کل روزو میپردازن به چهارتا سریال مضحک بیسرته، بعدش میپردازن به یهمشت آدم که حتی درست نمیشناسنشون و فقط سعی میکنن بهزور هم که شده راجبشون نظر بدن، وبعد مسابقه کی بدبخت تره میزارن باهم، وبعدترهم راجب اینکه فلان کارهشون ازشون خوشش میاد و دربهدر دنبالشه ولی خودش دوسش نداره ویا بلعکس صحبت میکنن و گهگاهی هم دوئل قربون صدقه های نمایشی میزارن بینشون.
واقعا این مسائل واقعا خسته کننده و حتی مضحك نیست؟
_گفتی چرا نمیزاری منم بخونمشون؟ مگه برای من نیستن؟
اونموقع جواب ندادم اما حالا میگم بهت.
آخه من که میدونم تو چه از اونهمه احساس خبر داشته باشی چه رفتارات تغییری نمیکنه. پس اگه نخونیشون حداقل میتونم به خودم بگم این نمیدونه که اینجوری میکنه بامن. از سر بیاهمیتی نیست. باهاشون خودمو گول میزنم تا بیشتر نشکونی منی که داره خودشو نابود میکنه. خودمو با آدم خوب نوشته هام گول میزنم. ولی یچیزی رو خدایی میگم من که نمیتونم بدونت. فاطمه نمیتونه. پس حاضرم فدا کنم هرچی که هست و نیست رو.
پس دیگه این غروری که ازش چیزی نمونده هم مهم نیست. پس آیندم دیگه مهم نیست. هیچی مهم نیست. تو فقط باش. بدباش ولی باش.
_چندین روزه که خیلی فاطمه غمگینی هستم، خیلی.
و مدام تا میام حالمو خوب کنم همه چی خرابتر میشه. واقعا دیگه حوصله غمگین بودن، گذشته، آینده و حتی الان رو ندارم. فقط دوس دارم تموم شه بره. از بلاتکلیفی دربیام. از این ضجه زدنای پنهونی هم. از این قلبی که دیگه قلب نمیشه. از این مغزی که خاطرات دارن تموم جونش رو میخورن. از این عهدهای یکطرفه.از این غم وامونده. فقط همه چی درست شه. خستم و دیگه نمیکشم بخدا. بخدا که دیگه نمیکشم این شرایطو. نمیکشم ملاحظه کار بودنو. نمیکشم مراعات کردنو. نمیکشم محتاط بودنو. نمیکشم خریتامو. نمیکشم خودخوری رو. نمیکشم صبوری رو. نمیکشم توخودم ریختنو. نمیکشم عادی برخورد کردنو. نمیکشم صب تا شب غم ریختن تو دلم به واسطه هرخری که راه دادم توزندگیمو. نمیکشم از این فاطمه احمق که مث سگ وابسته میشه. نمیکشم از این افکار مریضش. نمیکشم از این روز و شبی که سیاه کردم برای خودم. نمیکشم بهولله.
_دیدید یه جاهایی توزندگی میرسه که میبینید جدا هیچکسو ندارید که گوش بده به حرفاتون؟ یا حالتون براش مهم باشه؟
منِمن
_ فرض کن آخر ِ این قصه جدایی باشد .. من که کافر شدهام ! شاید خدایی باشد ..
_جدا کی فکرشو میکرد یه سال از اونروزایِ زیادی قشنگ بگذره و درد دقیقا همون درد بمونه؟ و حتی به میزان پررنگتر.
_الان واقعا نیاز دارم یک هفته کامل توخونه دور از هیچ آدم و نگرانی از دست دادنی بمونم و با خیال راحت دست ازتلاش کردن بردارم و زشت و غمگین باشم .
_این روزا همه چیزم داره توسط یه دزد زیادی بیرحم به غارت میره، از احساساتم گرفته تا خوشحالیا و خستگیام. فقط خواستم بگم با اینکه من خودمم دزدیدم اما آقا دزده بد داری دل میشکونی حداقلش من وسط دزدیام حواسم بود دلی نشکنه. آقا دزده این روزا دیگه زیادی داری قلبمو آتیش میزنی. آقا دزده این روزا دیگه زیادی داری شیره وجودمو میکشی. خستم آقا دزده، خستم.