_زخمهایت را نشانم بده، تا بدانم چگونه باید دوستت بدارم؛ تا یاد بگیرم چگونه نوازشت کنم.
_دلتنگم درحالی که حتی نمیدونم
[ برای چی؟ برای کی؟ برای کجا؟]
اصلا آیا دلتنگی من هم بهدردی میخوره؟
اصلا آیا تو قراره بویی ببری از این دلتنگی؟ اصلا آیا با دلتنگی من چیزی عوض میشه؟ شاید، نمیدونم، نه.
آخه من حتی دیگه مطمئن نیستم بخوام همه چیز بهحالت قبل برگرده.
فقط میدونم به حدمرگ دلتنگم و امشب برام زیادی شبه، هرچقدرم که به روی خودم نیارم.
فقط میدونم هردوحالت _رفتن و برگشتن_ قراره من رو بشکنه و خورده های وجودم رو آتیش بزنه.
علیایحال، من همچنان دلتنگم.
_امشب ماه دعوتم کرد به مهتابش تا باهم درددل کنیم. اون از ستاره ها میگفت من از آدما.
هرچی غصه داشتیم و نداشتیم ریختیم وسط و باهم خوردیم. هم مرهم بودیم و هم محرم هم رازدل فاش کردیم و هم حزنیار. زمزمهوار گفتیم و گفتیم تا غمهامون ته کشید؛ فیالحال من و ماه هنوزهم دلتنگیم، دلتنگستاره های خاموش شده آسمان.
_خلع وجود من رو بلعیده و به هیچوجه حاضر نیست تفش کنه بیرون؛ دلم برای احساسات قشنگی که داشتم تنگ شده حتی اگه خیلی آزارم میدادن.
_بهشدت آدم مهرطلبی هستم و منباب همین مسئله نمیتونم درخواست کسی رو رد کنم و دنبال تایید شدن همیشگی توسط آدمهام و منباب این مسئله گسستم با توقعات نجومی از منِ خسته.
_لاقل بعد اینهمه فهمیدم هیچکس قرارنیست برای من دلبسوزونه، با زانوی غم بغل گرفتنم هیچی درست نمیشه خودت فقط باید به داد خودت برسی وگرنه توی باتلاق غم و زندگی غرق میشی.