_من دارم کل زندگیم رو هدر میدم و هیچوقت نمیتونم واقعی باشم فقط چون ترس احمقانه ای به نام "دوست نداشته شدن" دارم.
_نه فقط در برابر انسان ها بلکه من تماما درمقابل خودم هم معذبم و احساس شرمندگی میکنم.
_ببخشید من دوکیلو بغل و میخواستم چقدر میشه؟
+ بغل چجوری میخواید؟
_ فرقی نداره، فقط از اشک بدش نیاد چون من چشمام نشتی داره.
_مغزم، مغزم درد میکند از حرف زدن.چقدر حرف زدهام. چقدر در ذهنم حرف زدهام. خروار خروار حرف با لحن و حالتهای متفاوت، مغایر، متضاد و... گفتهام و شنیدهام، خاموش شده و باز برافروختهام، پرخاش کرده و باز خوددار شدهام، خشم گرفتهام و لحظاتی بعد احساس کردهام چشمانم داغ شدهاند و دارند گر میگیرند، مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند.
[محمود دولتآبادی]
_داشتم بین یادداشتهای گوشیم دنبال یهمتنی میگشتم، دستم خورد و پوشه اشتباهی باز شد؛
یه لیست بلند بالا از کارایی بود که قرار بود مآ باهم انجام بدیم و روزها براش برنامه ریخته بودیم و الان دیگه فقط حسرت هیچوقت عملی نشدنش رو دلمون مونده، خلاصه که امشبم غصه منو بلعید.