صبحایی که _نزدیک ساعت ده خودبهخود از خواب بیدار میشم، هوا سرده و آسمون ابری، تا خرخره پتو دورم پیچیده شده، سرصدا توخونه نیست و خونه خالیه، فرداش تعطیله و کارخاصی برای انجام دادن ندارم یا حداقل عجله ای نیست_رو خیلی دوست دارم.
امشب دلم خیلی از دستم شکاره.
دوست دارم بهش بگم لعنتی تو داغی حالیت نیست، نمیفهمی چی خوبه چی بد، خودت ازم بعدها تشکر میکنی ولی خیلی شرمندهتر ازاونیم که اینارو بهش بگم، پس فقط میگم ببخشید.
جدیدا اصلا فرق بین خواب و واقعیتو نمیتونم تشخیص بدم، الان تو برزخ موندم که فلانی جدی این حرفو زده بهم یا فقط خواب دیدم؟
خواب ظهر خیلی خوبه تاوقتی که قبل غروب بیدارشی، اگه برسه به غروب و بعدش یجوری غم میشینه وسط قلبت و کلافگی خفتت میکنه که دلت میخواد سرتو بکوبی به دیوار و فقط خودتو خلاص کنی.