از کدوم حسرتم بگم؟ اینکه هرکاری کردم نشد؟ اینکه سرآخر هیچوقت نتونستم اونجایی باشم که میخوام؟ اینکه بالاجبار همش خودمو راضی از چیزی که هست نشون دادم؟ بخوام نخوام باید قبول کنم که هیچوقت نمیشه، من نتنها نمیرسم بلکه ادای رسیدن هم نمیتونم دربیارم. بارها تلاش کردم و بارها زمین خوردم و هیچوقت نفهمیدم مشکل از کجاست، زمین تا آسمونو عوض کردم ولی افاقه نکرد، انگار مشکل خود منم، خود موجودیت من و حل بشو هم نیست، انگار بندناف فاطمه رو با نصفهنصفه بودن و به مقصد نرسیدن بریده باشن. انگار از همون اول منو وسط یه جاده تاریک ول کرده باشن. ناقص و ناقص. انقدر دست و پا نزن.
"درسته که من گفتم برو و خودتو نجات بده اما تو حتی دستت رو هم سمت من دراز نکرده بودی، درحالی که من برای نجات تو غرق شدم"
جدی به آدم هایی که کل زندگیشونو میزارن روی دایره و حتی اونقدری اهمیت نمیدن که نمیدونن نگرانی برای عواقب کارشون چیه حسودیم میشه. بارها تلاش کردم به این سبک زندگی کنم و یا حتی برونگراتر عمل کنم و کمتر محتاط باشم و حتی شد اما اونقدر بار روانی سنگینی داشت و من رو انقدر از خودم دور میکرد که در یک لحظه مجبور شدم همه چیز رو کنار بزارم. الان هم با اینکه بارها حسرت میخورم اما حداقل آرامش روانی بیشتری دارم( آره سهبار)
همیشه خدا خودم برنامه میریزم و در آخر خودم هم از کنسل شدنش خوشحال میشم. چیه این درونگرایی سگی؟