"درسته که من گفتم برو و خودتو نجات بده اما تو حتی دستت رو هم سمت من دراز نکرده بودی، درحالی که من برای نجات تو غرق شدم"
جدی به آدم هایی که کل زندگیشونو میزارن روی دایره و حتی اونقدری اهمیت نمیدن که نمیدونن نگرانی برای عواقب کارشون چیه حسودیم میشه. بارها تلاش کردم به این سبک زندگی کنم و یا حتی برونگراتر عمل کنم و کمتر محتاط باشم و حتی شد اما اونقدر بار روانی سنگینی داشت و من رو انقدر از خودم دور میکرد که در یک لحظه مجبور شدم همه چیز رو کنار بزارم. الان هم با اینکه بارها حسرت میخورم اما حداقل آرامش روانی بیشتری دارم( آره سهبار)
همیشه خدا خودم برنامه میریزم و در آخر خودم هم از کنسل شدنش خوشحال میشم. چیه این درونگرایی سگی؟
کاش میشد یکسری چیزهارو همیشهنگهداشت، مثلا لبخندهات رو، مثلا لحن حرف زدنت رو، مثلا در آغوش کشیدنت رو، مثلا قبل نه صبح رو، جدا چقدر عزیز بودی و من دیگه همه چی رو داره یادم میره.
ممنون از زندگی بابت این سعی کن گریه نکنی ای که برام راه انداخته، خیلی مفرح بود ولی لطفا بس.