همیشه در کورترین نقطه های زندگی هم یک صدا در من میگفت که "بعدا میشه، فقط صبر کن" ولی وقتی یاد این میفتم که ممکنه هیچوقت نشه و زندگی با خیلی ها مهربون نیست انقدر میترسم و حس بیهودگی میکنم که یه جامپ ریز از پنجرهمون نشه؟
خداجونی نمیشه یه روز درمیون زندگی کنیم؟ هر روز خیلی زیاده که، چند ساعت فرجه بده لااقل.
گاهی وقت ها خیلی غصه فرصت هایی که سر ترسیدن از دست دادم رو میخورم. اما قول میدم دیگه از دستش ندم، در هرحال که قراره پشیمون بشم پس فقط انجامش میدم.
"لازم نیست انقدرا هم به همه چیز معنی داد؟"