خداجونی نمیشه یه روز درمیون زندگی کنیم؟ هر روز خیلی زیاده که، چند ساعت فرجه بده لااقل.
گاهی وقت ها خیلی غصه فرصت هایی که سر ترسیدن از دست دادم رو میخورم. اما قول میدم دیگه از دستش ندم، در هرحال که قراره پشیمون بشم پس فقط انجامش میدم.
"لازم نیست انقدرا هم به همه چیز معنی داد؟"
ذهنم زیاد با من بازی میکنه و برنامهش برای با ارزش نشون دادن زندگی شدید کردن احساسات در منه، درحالی که این بیش از حد آسیب زاست. مقدس بودن همه چیز سخته و عجیب، هر تکون کوچکی توی زندگی باعث لرزش های وحشتناک در وجودت میشه. در حالی که در انتهای وجودم میدونم همه چیز نمایشه، و بیارزش.
یک برهه های طولانی احساسات شدیدی رو تجربه میکنم که نمیدونم چطور باید کنترلشون کرد و دوره بعدی دیگه هیچی رو حس نمیکنم و همه چیز مسخره به نظر میاد. این یه دوگانگی ارزش و پوچی رو در من ایجاد میکنه که خیلی آزار دهندست و همه چیز رو بهم میریزه.