eitaa logo
منِ‌من
946 دنبال‌کننده
586 عکس
103 ویدیو
3 فایل
"کمبود هم‌صحبت" https://daigo.ir/secret/7731781212 @pichak135
مشاهده در ایتا
دانلود
منِ‌من
*/نه وقت دارم که به دلگیری هام بها بدم و نه دل و دماغ انجام کاری رو دارم، سرگردونم، انگار ولم کرده باشن بین آسمون و زمین، از صبحه که میرم و میام و به هرچی که چنگ میزنم اثری نمیزاره که هیچ از بی‌اثر شدنش هم دوباره دلم میگیره. پشتمم آخه گرم کسی نیست، اینجا دیگه فقط خودمم و خودم و چقدر من دوستش ندارم. بهم میگه که "آخرش نتیجه تلاش هات رو میبینی" و اصلا نتیجه چی هست؟ آخرش کی هست؟ و آیا نتیجه همون چیزی نیست که من ازش فرار میکردم؟ از صبحه که دارم "نازنین مریم" رو میخونم بلکه حواسم پرت شه از دنیا و تعلقاتش، نشد. دلم گلایگی میخواد که انقدر گذشتن و گذشتن و در حرکت بودن ایستادن رو کرده عقده برام. نه به آن روزهایی که ماه ها یک گوشه کنج عزلت برگزیده بودم و نه به این روزها. الان هم گفتم متوسل شم به نوشتن، لابد فکر های تو کله‌م خالی میشه دیگه، بعدش هم تا خدا چی بخواد. و به هرحال که شرح‌حال دادن آروم کننده هست و حداقلش دو سه دقیقه‌ای مغز انسان رو ساکت میکنه.
روانشناسی روانیم کردی💞
امشب جای درس خوندن ارنست و سلستین دیدم و مناقیش درست کردم.
امشب جای درس خوندن نوشتم.
۱/ روزهای نخستین بهار بود و تازه سر از خاک درآورده بود، به هنگام طلوع، گلبرگ‌هایش را می‌گشود و برای هر که سر راهش بود دلبری می‌کرد، ولی دستی برای نوازش به سویش دراز نمی‌شد. آخر خار داشت... خارهای تازه و نوپایی که گرچه نازک، اما بُرّا و تیز بودند. شاپرک نوپری که گل شکفته را میان غنچه‌های خوابیده‌ی دشت دید، دلش پر کشید. تا آن روز در عمر چندروزه‌اش، گلی چنین دل‌فریب ندیده بود. گلبرگ‌هایش لطیف‌ترین و سرخ‌رنگی‌اش یاقوتی بود. کمی نزدیک تر شد که خارها را دید، خواست چون دیگران پا پس بکشد که گل آزرده‌دل گفت: — نرو! تو یکی دیگر نرو! تو بمان و مرا دوست بدار! همه از لطافت گلبرگ‌هایم می‌گویند، اما همین که به خارهایم می‌رسند، تنهایم می‌گذارند.. کاش کسی بود که مرا با همین خارها بخواهد. شاپرک که رنجوری گل را دید، دلش نرم شد، چند بار گرد او چرخید و سرانجام بر یکی از لطیف‌ترین گلبرگ‌هایش نشست و تا پاسی از شب به درد دل‌های گل گوش سپرد. با خود می‌گفت: بیچاره گل... این خارهای نازک مگر چقدر می‌توانند گزنده باشند؟ من و او دوستان خوبی خواهیم شد و من خارهایش را نیز عاشقانه دوست خواهم‌داشت. تا صبح با این فکرها خوابش برد، و وقتی بیدار شد، خود را رقصان میان برگ‌ها و شاخه‌های گل یافت. گل، که بالاخره کسی را یافته بود تا خارهایش را نیز دوست بدارد، از شوق در پوست خود نمی‌گنجید. این نخستین بار بود که کسی او را تمام و کمال می‌خواست.