eitaa logo
منِ‌من
946 دنبال‌کننده
586 عکس
103 ویدیو
3 فایل
"کمبود هم‌صحبت" https://daigo.ir/secret/7731781212 @pichak135
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب جای درس خوندن ارنست و سلستین دیدم و مناقیش درست کردم.
امشب جای درس خوندن نوشتم.
۱/ روزهای نخستین بهار بود و تازه سر از خاک درآورده بود، به هنگام طلوع، گلبرگ‌هایش را می‌گشود و برای هر که سر راهش بود دلبری می‌کرد، ولی دستی برای نوازش به سویش دراز نمی‌شد. آخر خار داشت... خارهای تازه و نوپایی که گرچه نازک، اما بُرّا و تیز بودند. شاپرک نوپری که گل شکفته را میان غنچه‌های خوابیده‌ی دشت دید، دلش پر کشید. تا آن روز در عمر چندروزه‌اش، گلی چنین دل‌فریب ندیده بود. گلبرگ‌هایش لطیف‌ترین و سرخ‌رنگی‌اش یاقوتی بود. کمی نزدیک تر شد که خارها را دید، خواست چون دیگران پا پس بکشد که گل آزرده‌دل گفت: — نرو! تو یکی دیگر نرو! تو بمان و مرا دوست بدار! همه از لطافت گلبرگ‌هایم می‌گویند، اما همین که به خارهایم می‌رسند، تنهایم می‌گذارند.. کاش کسی بود که مرا با همین خارها بخواهد. شاپرک که رنجوری گل را دید، دلش نرم شد، چند بار گرد او چرخید و سرانجام بر یکی از لطیف‌ترین گلبرگ‌هایش نشست و تا پاسی از شب به درد دل‌های گل گوش سپرد. با خود می‌گفت: بیچاره گل... این خارهای نازک مگر چقدر می‌توانند گزنده باشند؟ من و او دوستان خوبی خواهیم شد و من خارهایش را نیز عاشقانه دوست خواهم‌داشت. تا صبح با این فکرها خوابش برد، و وقتی بیدار شد، خود را رقصان میان برگ‌ها و شاخه‌های گل یافت. گل، که بالاخره کسی را یافته بود تا خارهایش را نیز دوست بدارد، از شوق در پوست خود نمی‌گنجید. این نخستین بار بود که کسی او را تمام و کمال می‌خواست.
منِ‌من
۱/ روزهای نخستین بهار بود و تازه سر از خاک درآورده بود، به هنگام طلوع، گلبرگ‌هایش را می‌گشود و برای
۲/شب که رسید، شاپرک از گشتن به دور گل خسته بود و بال‌هایش از برخورد با خارها کمی آسیب دیده بودند. خواست کمی دور شود و نفسی تازه کند. که گل با دل‌نگرانی شروع به گریه کرد: — ای شاپرک! تو گفتی دوستم داری! تو که مرا در این شب تاریک تنها نمی‌گذاری؟ تو عزیز دل منی! بمان، بمان تا طلوع خورشید، تا وقتی که تاریکی مرا از تنهایی نترساند. قول می‌دهم دیگر آزارت ندهم!دیگر تو را زخمی نکنم! شاپرک که طاقت اشک گل را نداشت، روباره دل به او سپرد. از آن شب، گاه و بی‌گاه، شب و روز کنار گل بود و گل شیفته، هر روز بر زخم‌های بال او بوسه می‌زد تا مبادا شاپرک خسته و دلگیر شود. زمان گذشت و دیگر غنچه‌های دشت هم یکی یکی شکفتند، اما شاپرک به گل خودش دل سپرده بود و گل با غرور به همه و همه فخر میفروخت. بهار و تابستان در مهر و شور این عاشق و معشوق گذشت. هرچه گل بزرگ‌تر میشد و گلبرگ هایش باز تر، خارهایش نیز سخت‌تر و تیزتر میشدند، و شاپرک بیچاره، هر روز بیش از پیش زخم برداشت. اما مگر می‌توانست رهایش کند؟ دلش گره خورده بود به همان گل با همان خارها. شده جانش را نثار میکرد تا لبخند بر لب گلش جاودان شود. "نشد"
منِ‌من
امشب جای درس خوندن نوشتم.
امشب ولی تو سرزنون دارم روان شناسی میخونم🙏 اصلا دویست صفحه که چیزی نیست بابا
منِ‌من
۲/شب که رسید، شاپرک از گشتن به دور گل خسته بود و بال‌هایش از برخورد با خارها کمی آسیب دیده بودند. خو
۳/پاییز آمد و سرمای هوا گل را پژمرده کرد. بدخلق و عبوس شده بود. حتی مهر شاپرک دیگر بر دلش نمی‌نشست. گلبرگ‌هایش رنگ و رمق نداشتند و شاپرک با دلواپسی، بیشتر و بیشتر گرد او می‌چرخید تا شاید حالش بهتر شود. اما هرچه دل می‌داد، گل سردتر می‌شد... انگار نمی‌دانست که فصلِ عشق و شیفتگی گل، به سر آمده و گلبرگ‌ها یکی‌یکی خواهند ریخت و فقط آن خارهای تیز برتنش خواهند نشست.انگار امید داشت اگر بیشتر عاشقی کند، به بهارشان برمی‌گردند. نشد. گل دل‌زده شده بود و حوصله‌ی شاپرک را نداشت. سرما بر جانش اثر کرده بود اما او هیچ نمی‌فهمید. میخواست هرجور شده گلش را درمان کند. زمستان آمد و خارهای نازک گل به تیغ هایی برنده تبدیل شده بودند و بال‌های شاپرک زخمی‌تر از همیشه دیده میشد. هر بار که به گرد گل میچرخید زخمی تازه بر تن بی‌جان شاپرک می‌افزود. اما او بازهم دل داده بود و دم نمیزد. با خود می‌گفت: مگر می‌شود گلِ من با آن همه لطافت چنین آزار دهد؟ حتماً همین زخم‌های بر تن من نیز از سر عشقش است. میخواهد بر تن من نشانه ای بگذارد، میخواهد به همه نشان دهد که من مال او هستم، او فقط سردش شده و من باید گرمش کنم. گل اما، دیگر هیچ گلبرگی بر تنش نمانده بود و دلش می‌خواست شاپرک را نبیند. این موجود ضعیف زخمی، به چه دردش می‌خورد؟ با خود می‌گفت: زخم و درماندگی آن موجود کوچک به من چه ربطی دارد؟ خودش آمد و شیفته زیبایی من شد، من که وادارش نکردم! اگر طاقت خار های من را ندارد، باید دور بماند و هوش عشق و عاشقی نیز نکند. شاپرک که بی‌طاقت شده از پرواز بود، درنهایت از رقصیدنش دست کشید، آرام آرام دور و دورتر شد و هرچه صبر کرد که گل شاید دلش به رحم بیاید و مثل قبل شود ولی حتی سراغش را نگرفت.