کل دیشب رو داشتم به هیئتای شیراز غر میزدم که الان بابا زنگ زد گفت کرمانشاهیامونم جور شد.
مثلا کاش فاطمه بفهمه که نباید زندگیشو سر آدما قمار کنه، که دنیا گرد نیست و کوه به کوه میرسه ولی آدم به آدم نه و آسمون به زمین میاد اگه دو روز یکبار کل زندگی توی همنپیچه.
این چند وقت چیزی که خیلی چشمم رو گرفت ادب روضهای بود که تو هیئت جدیده همه داشتن و واقعا چقدر قشنگه.
تا رسید به دیشب که یه جای دلم بین روضه ابوفاضل شکست و خدا میدونه که چقدر فهمیدم حال اونایی که دور و بر حرم به سر و سینهشون میزنن و گوششون به حرف کسی نمیره.
کل کارهای زندگیم رو موکول کردم به بعد از کنکور و حالا که کنکور در چند قدمیمه آرزوی این رو دارم که میتونستم اون رو هم به بعدها موکول کنم، جوری که اهمالکاری در من نهادینه شده ای کاش استمرار شده بود.
هدایت شده از آلیس در سرزمین فجایع
این سومین سالیه که تولدم رو تنها و کاملا تنها گذروندم.
نمیدونم چه طلسمیه که گرفته منو ولی واقعا گاهی ناراحتم میکنه.
انگار هزار و یک برنامه بریزی هم اخرش به تنهایی ختم میشه.
امشب دلم از کل دنیا گرفته بود، و البته که کنکور و آدما و حاشیه های زندگی.
از اینکه ادم های عزیزم چقدر دورن و چقدر بد که مدت ها ندیدمشون. از اینکه ای کاش فقط جبر جغرافیایی ازار دهنده بود و میدونستم که این فرسنگ ها فاصله دل رو کجای دلم بزارم.
و چقدر سخت زندگی میکنم.
به ادم هایی که زندگی رو راحت گرفتن حسودیم میشه. برای یک کار ساده انقدرررررر فکر میکنم انقدر سختش میکنم انقدر صغری و کبری میچینم تا در نهایت از اون کار متنفر شم و ترکش کنم.
و بله من سطحی نگرم و همیشه بودم چون هربار که به عمق رفتم همه چیز زشت تر و چرک تر به نظر اومده. حداقل میتونم از روی سطح به چیزی اهمیت ندم چون معلومه که چیز های سطحی مهم نیستن حتی اگر این پوسیدگی کل ریشه زندگیمو گرفته باشه هم من یه لایه سطحی میبینم، یه نقطه که برای درست کردنش لازم نیست تلاشی بکنم.
آدم های زندگیم به طرز عجیبی غرق مشکلات خودشون شدن و البته که همه غرق هستیم ولی تا این حد که جواب سلام هم نتونن بدن؟ سلام که هیچی لبخند رو هم از همدیگه دریغ میکنیم.
امشب غر های زیادی دارم برای زدن و البته که میخوام بزرگش کنم چون اینجا درواقع قصدم همینه.