منِمن
این سومین سالیه که تولدم رو تنها و کاملا تنها گذروندم. نمیدونم چه طلسمیه که گرفته منو ولی واقعا گاه
حالا درسته که غر های زیادی میزنم ولی بلاخره زندگی بالا و پایین داره و معلومه که بین همه خستگی ها و دلگیری های دنیا تایم ناهار تو کتابخونه رو به تعریف کردن رمان هایی که خوندیم میگذرونیم، وسط تایم مطالعه روی دوتا صندلی دراز به دراز میخوابیم، وسط چمنای پارک میشینیم و ریلزای چرت و پرت اکسپلورو میبینیم، معلومه که کیکای بنفش قشنگ ترین کیکای دنیان (پ.ن:شمع آبی خیلی هم به کیک بنفش میاد) لبخند زدن پرنسسی سختترین کاره و فشفشه دست گرفتن ترسناکه، و بلاخره در اوج تنهایی هم آدمایی هستن که از تنهایی درت بیارن.
از زمانی که شروعش کردم تا الانی که دارم تمومش میکنم از هیچ چیزی مطمئن نیستم، چیزی که دارم واردش میشم پر از ریسکه و اگر دوتا پیچ اول رو برام راحت کنه قطعا بقیه راه رو سخت تر و پیچیده تر میکنه.
نمیدونم من آدم دووم آوردن و تلاش کردن نبودم و اگر چیزی سخت بود فقط از زیرش در میرفتم ولی انگار الان همه چیز پیچیده توی هم دیگه تا من مجبور بشم این مسیر رو به تهش برسونم.
و نمیدونم الانی که از همین نقطه شروع هم بیانگیزه و خستهم قراره درنهایت چی بشه، ولی اگر نرسم خیلی ناامید کنندهست.